کتاب فروشی عباس.
ساعت ۱۰:۱۰ شب بود.
دوتایی وارد شدند. نگاهی به اطراف انداختند.
عباس سرجایش پشت میز مثل هرشب خودش را رها کرده بود. عباس همیشه آنجاست گویی که ریشه دوانده باشد. احتمالا اگر آدم فضاییها به زمین میآمدند عباس را جزو گیاهان حساب میکردند.
«سلام عباس آقا»
– سلام بچهها
طبق عادت بین کتابها شروع به گردش کردند. آقای تئاتر هم با سیبیل پرپشت و تیپ هنریاش نشسته بود. او هم طبق معمول با ژاکت و شلوار لی غلیظش سر در کتاب داشت. گاهی سری بالا میکرد و به حرفهای دیگران گوش میداد.
به نظر میرسید که بین مردم دنبال دیالوگهای تازه برای نمایشنامه جدیدش باشد.
کتابهای رنگارنگ دست دومی که بوی کاغذ کهنه میدادند همه جا خودنمایی میکردند. دمپایی تازه خریده را روی نردبان جدید عباس گذاشتند. هردو نو بودند و بوی تازگی از آنها به مشام میرسید. دمپایی که بوی نفتیاش در چند قدمی قابل استشمام بود و نردبانی که بوی پلاستیک و فلز را متصاعد میکرد.
غریبهای قدم میزد. گویی کتابی از مثنوی را یافته بود که هفت دفتر داشت. بیشتر از نیم قرن پیش چاپ شده بود. همانطور که قدم میزدی بادی در غبغب خود انداخت و گفت:
– این کتاب رو قبلا هم داشتم ولی این یکی چاپ اصلیه. سال ۱۳۱۹ چاپ شده و هفتا دفتر داره. قبلا دوتا داشتم فروختم به مشتری این یکی رو پیدا کردم واسه خودم.
تازه بچهها فهمیدن که غریبه هم کتاب فروش است. خیلی از دست دوم فروشیها از عباس آقا خرید میکنند. عباس، یک جورایی عمده فروشی دست دوم فروشهاست.
کتابها از دیشب تا به حال تفاوتی نکرده بودند. البته قفسههای پشتی خالی شدهاند و نوید ورود کتابهای دست دوم تازه را میدادند.
دوتایی میگفتند و میخندیدند از پادکست گفتند تا شجریان و لابلای کتابها چرخیدند.
همانطور که کتابگردی میکردند، صدای غریبهٔ کتاب فروش را هم میشنیدند که میگفت:
«عباس آقا میدونی که کاغذ تا قبل عید کمیاب میشه. کمیاب که هیچ، نایاب میشه اصلا کاغذ نیست»
عباس پرسید:
«چطور؟ از کجا میدونی؟»
احتمالا خبر داشت. گوشها تیز شدند. کتابی که ورق میزدند در دستشان ماند. یک صفحه ثابت.
غریبه کتاب فروش پاسخ داد:
«خیلی هم بدتر میشه. کتاب دیدی که گرونه اون موقع ببین چقدر بشه. اصلا کاغذ نیست و بدبختیم»
حق داشت بلاخره کتاب فروشیها اولین ضربه را میخورند. موضوع جالبتر شده بود. خبر برای کتاب بازها غمگین و ضروری بود. و برای اهل مطالعه غمگین.
غریبه ادامه داد:
«میدونی عباس آقا. دیگه کاغذ نیست. دلیلش اینه.»
نفس عمیقی کشید تا دلیل مهم را بلاخره بگوید:
«دقت کردی. مخابرات داره به همه میگه این آخرین قبضه و بعد از این فقط الکترونیکی اعلام میشه»
بچهها یک نیم نگاهی انداختند. دستی که روی کتاب ثابت مانده بود حرکت کرد و کاغذهای کتاب را دوباره ورق زدند.
آقای تئاتر هم یک نیم نگاه پوزخند داری انداخت و همانطور سرش پایین بود آن را تکانی داد. احتمالا امشب هم برای یافتن دیالوگ ناامید شده بود.
از اول هم نباید به مثنوی هفت دفتری اعتماد کرد.
درود بر شما
خیلی جالب و خواندنی بود.
هم استعاره و قیاس و هم غافلگیری آخر متن.
پرواژه و پرنویس باشید.
سلام بهار اخوت عزیز
ممنونم از نظر انرژی بخشت.
وبلاگت خیلی دوست داشتنیتر و خواندیتر شده. منتظر ایمیلهای خبرنامه سایتت هم هستم:)