مردنیتر از همیشه | قصه
آن روز، آخر کوچه، گربه سیاه همسایه رنجورتر از همیشه کز کرده بود. باران شدیدی میآمد و امانش را بریده بود. ماشین مشتی قربون هم که قربانش بروم کمک فنرهایش شکسته بودند. دقیقا شده بود… ادامه »مردنیتر از همیشه | قصه
آن روز، آخر کوچه، گربه سیاه همسایه رنجورتر از همیشه کز کرده بود. باران شدیدی میآمد و امانش را بریده بود. ماشین مشتی قربون هم که قربانش بروم کمک فنرهایش شکسته بودند. دقیقا شده بود… ادامه »مردنیتر از همیشه | قصه
همیشه بیحوصله بود. همیشه دعوا بود. عرق، ورق و زرورق پدرش به راه بود. آخرین ورق آس پیک بود. آب روی سنگ قبر ریخت. «خدا بیامرزت. چیزی که واسه ما نذاشتی. برا خودتم چیزی نبردی.»… ادامه »ورق آس پیک
نقل است، روزی شاهدخت پریان سوار بر اسب از خیابانهای تهران همی میگذشت. خوشحال ز پنهان بودن از دیدگان میتاخت. لیک خبر نداشت که آهن غراضههای جدید قیمتی گشته و تیزتر از اسب پریان تندی… ادامه »غوک و شاهدخت پریان و تهران | چرندنامه
صدای هو هوی قطار میآمد. صدای باران، صدای قطرات باران و بویش محیط را پر کرده بود. رضا مست بود. کسی در ایستگاه نبود. از قطار جا مانده بود. تاکسی تا ایستگاه بعدی آورده بودش.… ادامه »قطار، ایستگاه، جسم سفید | داستان کوتاه (ترسناک)
پسرک تفنگ را رو به پدرش گرفته بود. «کیو، کیو». پدر خودش را بارها به مردن میزد. پسرک پرسید: «چرا پس واقعا نمیمیری؟» پدر گفت: «چون تفنگ واقعی نیس. منم واقعا نمیمیرم. این تفنگ شلیک… ادامه »تفنگ شلیک نمیکند | داستان کوتاه
حسن خسته بود. سر ظهر بود و نمیدانست چه کار کند. اصلا کارش را هم به سختی انجام میداد. باید با بزرگان ده حرف میزد. نمیدانست کجا برود. انگار کلا مسیر را فراموش کرده بود.… ادامه »حسن خسته بود | داستان کوتاه
«روانشناسی هرچه میخواهد بگوید. اصلا مگر میشود این روانشناسی لعنتی چیزی هم نگوید. هر سوراخ و سمبهای هم پیدا کنیم باز میگوید. فقط میگوید و میگوید و میگوید. یک بار هم شده سکوت کند. شخصیتت… ادامه »روانشناسی چرندیات و روانشناس | داستان کوتاه
تازه از تخم بیرون آمده بود. همه شبیه هم بودند. هزاران پوره جیرجیرک کنار هم. رنگهای زرد و قهوهای. کنار خاک سیاه و قهوهای. اولین بار طعم غذا را چشیدند. یک تکه سیب که از… ادامه »جیرجیرکی که دیگر جیرجیر نکرد | داستان کوتاه
کتاب فروشی عباس. ساعت ۱۰:۱۰ شب بود. دوتایی وارد شدند. نگاهی به اطراف انداختند. عباس سرجایش پشت میز مثل هرشب خودش را رها کرده بود. عباس همیشه آنجاست گویی که ریشه دوانده باشد. احتمالا اگر… ادامه »کتاب فروشی عباس | کاغذ تمام شد