مردنیتر از همیشه | قصه
آن روز، آخر کوچه، گربه سیاه همسایه رنجورتر از همیشه کز کرده بود. باران شدیدی میآمد و امانش را بریده بود. ماشین مشتی قربون هم که قربانش بروم کمک فنرهایش شکسته بودند. دقیقا شده بود… ادامه »مردنیتر از همیشه | قصه
چیزهایی که بداهه به ذهنم خطور کردهاند و شکلی شبیه به داستان دارند، آنها را معمولا به صورت چرک نویس اینجا منتشر میشوند.
آن روز، آخر کوچه، گربه سیاه همسایه رنجورتر از همیشه کز کرده بود. باران شدیدی میآمد و امانش را بریده بود. ماشین مشتی قربون هم که قربانش بروم کمک فنرهایش شکسته بودند. دقیقا شده بود… ادامه »مردنیتر از همیشه | قصه
نقل است کنفسیوس را که سوار بر گاومیش خویش در کهنه رهی داخل شد. در ره به چوبی و پنبهای برخورد و بحث آن دو را در بحث و جدل یافت. پنبه بر سفیدی و… ادامه »پنبه و چوب و کنفسیوس | چرندنامه
نقل است که حکیمی لامکان نزد حاکم شهر فراخوانده شد. چو داخل گشت حاکم فراخواندش که «ای حکیم نقل است که عقل و دانشی غنی داری. لیکن با این همه دانایی در معاش فقیری و… ادامه »حکیم لامکان و پادشاه | چرندنامه
آوردهاند که حاکمی بر شهر دوازده اژدها حاکم بودی. کنفسیوس را در راهش بدید و وی بخواند تا حکمتی گفتهاش کند. کنفسیوس بر گاو افسار نشان افسر حاکم بداد و افسر وی و گاوش را… ادامه »اندر حکایت کنفسیوس و حاکم شهر دوازده اژدها | چرندنامه
همیشه بیحوصله بود. همیشه دعوا بود. عرق، ورق و زرورق پدرش به راه بود. آخرین ورق آس پیک بود. آب روی سنگ قبر ریخت. «خدا بیامرزت. چیزی که واسه ما نذاشتی. برا خودتم چیزی نبردی.»… ادامه »ورق آس پیک
نقل است، روزی شاهدخت پریان سوار بر اسب از خیابانهای تهران همی میگذشت. خوشحال ز پنهان بودن از دیدگان میتاخت. لیک خبر نداشت که آهن غراضههای جدید قیمتی گشته و تیزتر از اسب پریان تندی… ادامه »غوک و شاهدخت پریان و تهران | چرندنامه
پیری را بود در راهی. گلی بدید. گل برچید و اندر خم کوچه بویی لایش کشید. گلبرگها پس افتاند. جوانی رهگذر حیران به تماشا بود. گفتش: «پیری! گر این دماغ است که میکِشد و میکُشد،… ادامه »پیر و دماغ و جوان، زرتی ریق رحمت سرکشیدن | چرندنامه
صدای هو هوی قطار میآمد. صدای باران، صدای قطرات باران و بویش محیط را پر کرده بود. رضا مست بود. کسی در ایستگاه نبود. از قطار جا مانده بود. تاکسی تا ایستگاه بعدی آورده بودش.… ادامه »قطار، ایستگاه، جسم سفید | داستان کوتاه (ترسناک)
پسرک تفنگ را رو به پدرش گرفته بود. «کیو، کیو». پدر خودش را بارها به مردن میزد. پسرک پرسید: «چرا پس واقعا نمیمیری؟» پدر گفت: «چون تفنگ واقعی نیس. منم واقعا نمیمیرم. این تفنگ شلیک… ادامه »تفنگ شلیک نمیکند | داستان کوتاه