تازه از تخم بیرون آمده بود. همه شبیه هم بودند. هزاران پوره جیرجیرک کنار هم. رنگهای زرد و قهوهای. کنار خاک سیاه و قهوهای.
اولین بار طعم غذا را چشیدند. یک تکه سیب که از درخت بالای سرشان افتاده بود. تازه گندیده بود و باقی حشرات همراه آنها سیب میخوردند. جشنی بود یک سیب بزرگ برای همه. هرچند یک بار یک حشرهٔ بزرگتری میآمد، کمی با آنها بود و سپس غیبش میزد.
صبح شده بود باید میخوابید. به کنار کنده رفت و وارد حفره شد. اینبار جایش بیشتر بود. انگار چندتا از جیرجیرکها هنوز نیامده بودند. شاید هم در سوراخ دیگری پنهان شده بودند.
چندی گذشت. شبها بیرون میآمدند و روی میوه یا لاشهای دیگر جشنی میگرفتند. صدای جیرجیر از دور میآمد. ولی آنها هنوز نمیتوانستند جیرجیر کنند.
جیرجیرک کمی روشنتر از دیگران بود. روی لاشه سیب وول میخوردند. ناگهان یک جیرجیرک بزرگ وارد شد. سیاه و بزرگ. همه محو تماشایش شدند. جیرجیرک بالغ برای پورهها عظمت داشت. چند برابر هریک از آنها بود. دور او جمع شدند. همه یک صدا از جیرجیرک بزرگ خواستند تا جیرجیر کند.
جیرجیرک بزرگ چندثانیه برایشان جیرجیر کرد. صدایش چمنها را پر کرده بود. همه محو تماشا و گوش دادن بودند. او بالها و پاهایش را استادانه بهم میمالید و جیرجیرش گویی تا افق میرفت.
تعداد جیرجیرکها کمتر شده بود. جیرجیرک محو تماشا بود. با خودش خیالبافی میکرد. روزهای بلوغ را که جیرجیر میکرد و عاشقانه جیرجیرک رویایش را جذب خودش.
آفتاب داشت طلوع میکرد. جیرجیرک به حفره بازگشت. اینبار حتی میتوانست بپرد و حتی به جیرجیرک دیگر نخورد. نمیدانست چرا تعداد آنها کم شده است. باخودش فکر کرد شاید زودتر بالغ شدهاند.
این اواخر همه چندی رشد کرده بودند. همه تیرهتر شده بودند. جز او. او هنوز روشن بود. باقی جیرجیرکها او را تحویل نمیگرفتند. ابهت نداشت. میگفتند که او بیمار و نحیف است. میگفتند که مورچهها به زودی جسد او را روی دست خواهند برد. هیچ کدام او را تحویل نمیگرفتند.
رنگش با دیگران فرق داشت.
زمان گذشت و جیرجیرک هر روز به عشق جیرجیر کردن تمرین میکرد. بقیه نیز تمرین میکردند و بجای جیرجیر صدای سیرسیر میدادند.
هنوز بزرگ نشده بودند. آنها دوست نداشتند با جیرجیرک حرف بزنند. میگفتند رنگ روشن نشان ضعف است. رنگ روشن به زودی میمیرد. رنگ سیاه رنگ برتر است.
تنها بود. هر شب بعد از خوراک به حفره باز میگشتند اما تعداد آنها همچنان کم میشد. بعضیها داستانهای ترسناکی تعریف میکردند. از ناپدید شدن و فریادها. آنها جیرجیرک را نحس میخواندند. او رنگی متفاوت داشت.
دیگر درون حفره راهش نمیدادند. جیرجیرک تصمیم گرفت در حفره کوچک کنار ریشه درخت هلو زندگی کند. آنجا تنها بود. مرطوب و نمناک. تنها یک خرخاکی بود. باهم دوست شده بودند. خرخاکی به او امید میداد. او هم سیاه بود اما مهربان. همیشه موقع خطر خودش را گوله میکرد.
ولی جیرجیرک از هیچ چیز نمیترسید. او فقط میخواست جیرجیر کند. از خرخاکی یاد گرفته بود که خرخاکیها حشره نیستند. بلکه اجدادشان از دریا به آنجا آمدهاند.
خرخاکی به او گفته بود که جیرجیرکها بلاخره جیرجیر میکنند فقط باید هربار محکمتر پاهایش را بهم بمالد.
خرخاکی به او هشدار داده بود که حشرات و موجودات دیگر ممکن است او را بخورند. گفته بود که دوستانش هم توسط آنها خورده شدهاند.
اما جیرجیرک اهمیت نمیداد. فقط میخواست جیرجیر کند.
یک شب موقع خوردن سیبی دیگر، جیرجیرک کنار ایستاد و تمرین کرد. ناگهان صدای جیرجیر ناقصی از بالها و پاهایش درآمد. نمیدانست از کدامهاست اما مبهوت مانده بود. همه برگشتند و به او خیره شدند.
باز تلاش کرد. اما نشد. تلاش بیشتر و باز نشد. تنها صدای سیرسیر مانندی داشت.
آفتاب میخواست طلوع کند. همه رفته بودند. جز یک جیرجیرک ماده که به او نگاه میکرد. به جیرجیرک که تا صبح تمرین میکرد.
فردا شب و شبهای دیگر او تا صبح سعی میکرد اما هنوز نمیتوانست. ولی جیرجیرک ماده به او خیره میماند.
جیرجیرک فقط میخواست جیرجیر کند اما اینبار میخواست دل جیرجیرک ماده را بدست آورد. از درونش کششی به او حس میکرد.
یک شب که تلاش میکرد جیرجیرک ماده را دید که به او خیره است. او هم روشن بود. میگفتند او هم ترد شده. ضعیف است. نمیتواند تخم بگذارد.
به او خیره شده بود. احساس میکرد با تمام فاصلهای که ایستادهاند. او نزدیک است. از بین هیاهو و جمعیت زیاد حشرات فقط جیرجیرک ماده را که خیره به او بود میدید.
بیاختیار پاهایش را به هم مالید و صدای جیرجیر بلندی هوا کرد. همه به سویش برگشتند. بار دیگر جیرجیر کرد. همه حیرت زده بودند. مادهها به سمت او میآمدند اما او فقط به جیرجیرک ماده روشن خیره بود و جیرجیر میکرد. فقط او را میدید، تنها او. او که مانند خودش مرتد بود. او که رنگش متفاوت بود.
ناگهان از پشت جمعیت دو چشم بزرگ و سپس هیکلی پر از پرز و مو نمایان گشت. در یک آن پنجههایی به درون جمعیت آمد. چندین جیرجیرک و حشره را گرفت و بلند کرد.
جیرجیرک ماده روشن هم درمیان آنها بود. همه جیغ میزدند و فرار میکردند. اما جیرجیرک مبهوت و ساکت به مادهٔ روشن نگاه میکرد که در آخرین لحظه شاخکهایش را به سوی او گرفته بود و در چشمانش وحشت بود.
در آنی بعد هیچ چیز آنجا نبود. جز چند تکه باقی مانده از حشرات جویده شده و جیرجیرک که ساکت شده بود. او خیره بود. به شاخک روشنی که از آسمان به زمین میافتاد خیره ماند. شاخک جلوی او افتاد و او تنها مینگریست.
جیرجیرک روز را همانجا بود. شب دوباره همه جمع شدند. مادهها منتظر جیرجیر او بودند.
اما جیرجیرک دیگر جیرجیر نکرد. او ساکت بود و مینگریست. به تنهاشاخک سپید که جلوی او بود.
جیرجیرکهای ماده هر شب میآمدند اما جیرجیرک فقط میایستاد و خیره میشد. او دیگر هرگز جیرجیر نکرد.
میگویند یک شب دیگر جیرجیرک نیامد. مادهها جذب نرهای دیگر شدند که تازه جیرجیر کردن یادگرفته بودند.
فقط خرخاکی بود که آنجا قدم میزد و تنها دو شاخک قهوهای کنار هم در جای همیشگی جیرجیرک باقی مانده بود.
یکی کوچک و دیگری بزرگ.
دلم گرفت… جیرجیرک رفته پیش جیرجیرک ماده 🙁
دیر یا زود باید میرفت
خیلی خیلی خاص بود
جذاب و دوست داشتنی و شاید یک موضوع از نگاه اجتماعی به شکل متفاوت .
لذت بردم
زنده باد عمو جعفر عزیزم
خوشحالم که خوندی