پرش به محتوا

جیرجیرک

جیرجیرکی که دیگر جیرجیر نکرد | داستان کوتاه

تازه از تخم بیرون آمده بود. همه شبیه هم بودند. هزاران پوره جیرجیرک کنار هم. رنگ‌های زرد و قهوه‌ای. کنار خاک سیاه و قهوه‌ای. اولین بار طعم غذا را چشیدند. یک تکه سیب که از… ادامه »جیرجیرکی که دیگر جیرجیر نکرد | داستان کوتاه