هنوز هم رویا پردازی داری؟
هنوز به درختان پرپشت جنگلهای پر از پریان فکر میکنی؟ هنوز به دنبال غریبههای رویاهای خود میروی؟
هنوز دریا را هنگامی که بر آب قدم میگذاری تصور میکنی؟ هنوز به سوی ابدیت پرواز میکنی؟
هنوز در راه کوهستان با غولهای سنگی میجنگی؟ هنوز از جنهای خرابهها فرار میکنی؟
هنوز رو به سوی بهشت میتازی؟ هنوز برای دوستان خیالیت وقت میگذاری؟ هنوز به دنبال قصرهای دور افتاده میروی؟
هنوز سیاهی و شب را پر از موجودات و موهومات میبینی؟ هنوز از شهر پریان به سراغت میآیند؟
هنوز هم با گیاهان صحبت میکنی؟ هنوز با عشق به سوی بیشه میروی تا پریان را ملاقات کنی؟
هنوز بر روی آب راه میروی؟ هنوز بر کمر سیمرغ مینشینی تا به نشناختهها پرواز کند؟
هنوز هم زیرزمینهای مرموز را به خاطر میآوری؟ هنوز پا بر مزار اساطیر میگذاری؟
هنوز هم خود را اسطورهای در آیندهای نزدیک میبینی؟ هنوز هم جزیی از اساطیر هستی؟
هنوز نوشیدنیت را در کنار خدایت میخوری؟ هنوز هم منتظر میکاییل هستی؟ یا هنوز گابریل را برتر میدانی؟
هنوز هم به دنبال تغییر دنیایی؟
هنوز هم رو به آسمان میکنی تا در نهایت بینهایت غرق شوی؟
هنوز رو به دریاچههای گمنام شهر پریان میروی؟
هنوز از زیرپله صداها را میشنوی؟
هنوز هم با قدرتت آب و آتش را در اختیار میگیری؟
هنوز در آغوشش غرق میشوی؟
آری؟ …
پس تو هنوز زندهای، تو زندگی میکنی …
هرگز تسلیم نشو، هرگز آرزویت را به محالها نسپار، محله محالها جز نبودن چیزی ندارد.
آرزویت هرچقدر افسانهای، آفریده تو هستند پس برای آنها زنده بمان …
مردمان امروز فقط مردگانی متحرک هستند، آنها تسلیم محالها شدهاند و اندک مردمی را خواهی دید که هنوز میخندند برای آنکه زندهاند. واگر پاسخت نه است بدان خندههای الکی، ماسکهای دروغکی، دلهای آبکی و عشقهای دوزارکی همگی از آنجا آمد که بر رویایت باختی، با اولین زخم خودت را بیرون کشیدی. بجای بیداری رفتی سوی بیماری.
هرگز نفهمیدی که این تلنگرها و زخمها برای بیداریاند نه برای بیماری. و تو بیمار شدی بدون آنکه بخواهی ببینی میگویند راهت اشتباه است بیدار شو. برای رسیدن به آرزویت به رویایت بیدار شو. حقیقت را نگه دار و واقعیت را ببین. بر اساس واقعیت هدف بنا کن و در حد حقیقت تلاش کن. اگر آرزوی پرواز داری اگر نشان به عشق داری پس با یک سقوط با یک زخم همه را نباز. اینها گفتند که اشتباه آمدی این نه پرواز است و نه عشق. چشمت را باز کن نه اینکه در زمختی فرو روی.
همیشه به خاطر بسپار که میتوانی
بدان که تو باید راهی شوی و به سوی عشق و پرواز و هر آنچه که آرزو داری پیش بروی، آنهم نه چشم بسته که بیدار بر اساس واقعیت نه غرق در بیماری و زمختی و بیحیالی …
پس همین حالا بلند شو. برو و در زمین خالی رویاهایت برقص و بچرخ. تو زاده شدی تا بیافرینی. پس آفرینشت را با زخم دیگری خراب نکن. تو میتوانی بروی و برای رفتن باید بلند شوی. برای رفع این بیماری باید خودت را بلند کنی و از این جو خراب و مزخرف رها شوی.
میدانی که میتوانی، برای توانستن باید بخواهی و بدان که دوست داشتن اصلا کافی نیست. هیچ کافی نیست.
مانند کودکی رها از دینا برقص و برقص و برقص. تو آمدهای تا بسازی پس بساز. هرچه از تو بگیرند خودت را نمیتوانند مگر آنکه خودت بخواهی و خودت را رها کنی.
همین حالا بلند شو و بیرون برو. یک بطری آب، یک جفت کتانی و یک لباس راحت بپوش. آمادهی رفتن باش. تو میتوانی بروی. بیا و برای یکبار هم که شده تلاش کن و به سوی حق برو.
راه رسیدن به حق از واقعیت میگذرد. پس بر اساس واقعیت راه برو و مسیرت را پیدا کن تا به حقیقت برسی.
تو نمیتوانی بروی نمیتوانی برنده شوی تا زمانی که زمین را در آغوش کشیدهای و همچو همیشه بازندهای چمباتمه زدهای.
بلند شو و برو.
نگاه کن که برایت میخوانند. همهی پریان همهی اساطیر
همه و همه.
برای تو میخواهند باشند. چرا از چیزی که از خودت است چشم میپوشی و به دنبال دیگرانی درحالی که آفریدگانت منتظر تو هستند و عاشقانه منتظرت هستند. تو خودت را از خودت دریغ میکنی درحالی که خود منتظر خودت هستی.
به خودت بازگرد که بازگشت به خود بزرگترین نعمتی خواهد بود که میتوانی به دست بیاوری. بسیار زیبا خواهد بود وقتی که با خودت دوست شدی و آفرینندگانت را دوست داشته باشی.
بدان که تو خدایی …
پس خدایی کن و واقعیت را طی کن تا به حق برسی. بیماری را به خدایان دروغی بسپار و نگذار که خدایان دروغی زندگیت را از کار بندازند و دنیایت و آفرینشت را نابود کنند.
جهان هستی پر از خدایان دروغی است. نه بگذار وارد آفرینش یگانه تو شوند و نه بگذار که خودت یکی از آنها شوی.
تو میتوانی تا خدا شوی و خدایی کنی. تو خدایی و میتوانی خدا باشی تا ابد و ابدیت را در نوردی.
فقط کافیست تا خدایی کنی و خداوار برخورد کنی.
سخت است ولی ممکن است. ما خود آفریدگان خداییم ما از خداییم پس ما نیز خداییم و بدان جز حق چیزی نیست.
پس توام رهرو حق بشو. با ما بیا و به آرزوهایت جانی دوباره ببخش.
تو آمدهای تا خدایی کنی. همانطور که خدایت خدایی میکند. گرچه شاید نشود چون خدا خدایی کرد همانطور که آفریننده شدگانت نمیتوانند چون تو شوند. اما آنها نیز خدای خودشان هستند.
پس بازگرد و خودت باش و خدایی کن. تو میتوانی. میتوانی …
یادت باشد ما همه از خداییم پس خدایی میکنیم تا وقتی که با خداییم.
هنوز رویا پردازی میکنی؟
پس زندهای …
خیلی وقت است نوشیدنیام را با خدایم میخورم.
فرشته میکائیل همیشه همراه من است و از من محافظت میکند و فرشته گابریل تن و روانم را با نورش شستشو میدهد.
خیلی وقت است که فهمیدهام خداوند توانایی رسیدن به تمام رویاهامو در وجودم گذاشته. این خودمم که سد این آب خروشان و روان شدم.
و چه صحنه باشکوهی است وقتی ادمها بدانند که چقدر توانمند هستند.
رویا پردازی میکنم. چون میدانم نور راه خودش را پیدا میکند و از رویا بیرون میزند.
و منی که واقعیت را تغییر میدهم برای رسیدن به حقیقت آن هم با کمک نوری که از دنیای خیال آمده است.
پس زندهام..
عالی بود شیوای مهربان
این خودش یک متن و پست خوب بود!