نقل است، روزی شاهدخت پریان سوار بر اسب از خیابانهای تهران همی میگذشت. خوشحال ز پنهان بودن از دیدگان میتاخت. لیک خبر نداشت که آهن غراضههای جدید قیمتی گشته و تیزتر از اسب پریان تندی روند.
یاد تجریش در ۳۰۰ سال پیش اوفتاد و عزم راسخ پی پیمودن مسیر قدیم کرد. مسیر یافت ننمود و حیران بین دیوارهای بلند مشجر و محقر آرام سواری میکرد. چشمانش شگفت از قوطیهای بلند زرق و برق داری بود که گونه انسان را در خویشتن همچو رحمی سخت جای داده بود.
ترسش بگرفت و افسار اسب بتاباند و اسب بتاخت. از بخت برگشته حواسش پرت شد و ورد پنهان ز دیدگان نخواند. ناگهان در جاده خاکستری با خطهای سپید نوری دید و صدایی مهیب شیپور مانندی.
چشم باز کرد و له و لوردهی خویش یافت. کنار نهری بدبو که با سنگهای خاکستری مستطیلی هدایت شدهاند. آه از نهانش برخواست. وردی خواند و جان تازه گرفت. طفلک اسب پریان همانجا جان به جان آفرین تسلیم کرد و دود شد.
حیران مانده بود از اسبان آهنین نوع انس که وحشیانه شیپور زنان میرفتند. هر از چند قدمی هم جلوی زنی میایستادند و حرفی رد و بدل میکردند. به خیال شاهدخت که شاهزادههای سوار اسب بودند که شاهدختان خویش میافتند. هوا خاکستری بود و سنگین. کمی قدم زد باغکی بدید و روان شد. درختان از فرط هوای گرفته لال شده بودند. دیگر آب حیات هم دوایشان نبود.
دلش گرفت. زمانی شاهزاده انسی عاشقش شده بود. اما حیف که تا او از سفر برگدد وی عمر تمام کرده بود. صدای غوکی شنید. غوک بود و قورقورش. به خیالش که شاهزادهای دیگر است ربودش. گوشهای پشت جوان درختی نهان شد و غوک را با دستانش رو به خویش قرار داد.
چشمان ببست و لب غنچه و زبان تازه کرد و بر دهان غوک نهاد. به خیال ایام گذشته که لبان شاهزادهای را لمس و پر بوسه. غوک قوری زد لزج زبان از سر ترس بر حلق شاهدخت بینوا کرد. سوسک نیمه بلیعیدهاش را در دهانش نهاد و خویشتن لزجتر کرد تا بلکه از دستان وی برهد.
شاهدخت که دهان لزج دید و طعم تلخ و بوی تعفن سر و دهانش را ربود. جیغ برکشید غوک بخت برگشته بر زمین کوبید. هرچه بود را تف کرد و حلق خالی.
برگ رزماری کنارش بچید و دهان پشست.
آنگاه رو به تهران لعن کنان فریاد کرد.
تف بر تو ای شهر گند پرادعا
که نه شاهزادگانت بویی ز انسانی بردهاند
نه غوکانت دیگر شاهزادههای جذاب
تف بر تو که همهاش خاکستری و خاکستری
تفو بر تو ای انس شهر تفو
آنگاه دست بالا آورد و بشکنی زد و در تاریکی شب از دیدگان به کلی ناپدید شد.
مگه ميشه شيفته تصويرپردازي داستان ها و نوشته هات نشد، درست جايي كه قدرت تخيل و ذوقت دست به دست هم ميدن و تصويري رو توي ذهنم ميسازه كه منِ خواننده رو به وجد مياره.
هميشه توي خيالاتم آرزوي اختراع ماشين زمان رو داشتم كه به آينده سفر كنم.
بخاطر همين خيلي خوب ارتباط گرفتم با اين نوشته، اما بخت بد شاهدخت در گذر از رنگ خوش لحظه هاش به خاكستري منو ترغيب ميكنه كه اينبار گذشته هاي دور رو انتخاب كنم براي پرسه زدن تخيلاتم با ماشين زمان
به به ببینید کی اینجاست:)
زنده باد نازی عزیزم. چقدر خوشحالم که میخوانی مرا…
نمیدونم ولی شاید آینده خیلی بهتر باشه شاید سیاره زیبا شده باشه شاید خیلی بهتر. گذشته هم چیزهای خوبی نداشته.
کاش ماشین زمانت دکمه ورود به جهان فانتزی رو داشته باشه.
بیاری و باهم بریم از این دنیای خاکستری فاصله بگیریم…
ما هيچوقت به خاكستريها در گذر روزهاي ناخوش تن نداديم
و بقدري ساختيم اين دنيارو چه حقيقي چه با سلاح خيالمون كه رویاها رو به وجود آورديم…
پس يه بشكن كافيه كه باز هم از همه خاكستريها فاصله بگيريم.
چرا شاهدخت چنین کرد؟
میشد شاهدخت خانم راهش رو میگرفت و میرفت همون مسیرش رو.
این نشون میده تحت تاثیر حال و هوای شهر خاکستری قرار گرفته..
و متاسفان همینه.. خواه ناخواه خاکستری بودن شهر روی همه آدمها تاثیر میگذاره.
ولی اگر حواسش به خودش بود اصلا سمت قوری نمیرفت.
روزی میرسه که جایی زندگی کنیم که حال همه مردمان و خودمان خوب باشه. از این روزهای سخت هیچ به یاد نداریم مگر با یاداوری کسی.
مثل همیشه عالیی بود!
زنده باد شیوای عزیز
شاهدخت گویا اعصاب هم نداشت
شاید خاکستری شده بود
شاید هم نمیدانست و نخواست بداند…