مینگرم. به دیوار. به سقف. به پنجره. به پس از آن مینگرم. آسمان آبی نیست، دود است. خاکستری ست. بیروح و بی جان.
آذر امسال کم دارد از پارسال. کم دارد صدای پرندگان، صدای گنجشکان صبح را. مرکز شهر است و من با صدای ترتر موتورها بیخوابتر میشوم. هوا گرفته درون آپارتمان را به بوی خاکستری بیرون ترجیح میدهم.
دیگر بوی هوای تازه نمیآید. همهاش خاکستریست. ده قدم آنطرف تر خاکستری ست. آسفالتها، جدولها، جوب و حالا ساختمانهای رنگی خاکستری.
نفس عمیق بوی خاکستری دارد. نفس کوتاه شبیه سایه است. نمیدانم دلم برای هوا میسوزد یا هوا دلم را میسوزاند، که هربار بیرون میروم اشک در چشمانم جمع میشود.
راه میروم، سرد است هوا. چشمانم میسوزد. معدهام سنگین است با آنکه گرسنهام. گویا معده من هم خاکستری شده. قدمهایم کمی تندتر از باقی آدمهاست. عرق کردهام، عرقی سرد که فقط در موهایم جای گرفتهاند.
کتاب فروشیها رمق ندارند. آنها هم خاکستری شدهاند. شعرها جز مدیحههای خاکستری نمیمانند. پلههای مغازه زیر سینما را پایین میروم.
از گیت دزدگیر رد میشوم. بوق نمیزند. همیشه میترسیدم وقتی جنس تازهای از مغازه دیگر دارم، دزدگیر مغازه جدیدی که وارد میشوم بوق بزند. اما سالهاست دیگر نمیترسم. شاید من هم خاکستری شدهام.
مغازه سفید با کلی اجناس و کتابهای رنگارنگ خاکستری. رنگهای مختلف هم خاکستری شدهاند. زنی کلاسوری برمیدارد و نگاهی میاندازد و میگذارد سر جایش. و بعدی را برمیدارد و میگذارد سر جایش.
پسری با لیوانها اینکار را میکند. دختری با قلمها چنین کاری میکند. شاید دنبال خاکستریترین هستند. خاکستریترین قلم، کلاسور و لیوان.
آن طرف دختری کتابها را بر میدارد. میبیند و سرجایشان میگذارد. به آن سو میروم. شالی بر سر دارد. دستانش ظریفند بدون لاک. بدون احساس. دستی میاندازد. سهراب را بر میدارد. کمی مکث میکند. هشت کتاب را باز میکند، ناگهان رنگها بیرون میریزند.
رنگهای سهراب تاب خاکستری را ندارند. رنگها دختر را در بر میگیرند. چشمانش سبزند. شالش نارنجی. مانتوی اجباریاش لیموییست. تازه رنگها معلوم میشوند. ناگهان کتاب را میبندند. به قفسه برش میگرداند.
همه چیز خاکستری ست. بوق دستگاه میآید. کارمندی اجناس را از گیت عبور میدهد. چیزی نیست.
باز میگردم. هوا خاکستری است. دیگر پرندهایی نیست. چشمانم پر از اشک میشود.
دلم میگیرد. من هم خاکستری شدهام.
تنها رنگ کتابها را جستجو میکنم. قبل از آنکه هوا آنها را هم خاکستری کند باید نجاتشان دهم.
خاکستری نشده ای، لطفا خاکستری نشو. چشم هایت را ببند، قلبت پر از رنگ است، مشت مشت از رنگ هایش بردار، بپاش به شهر، خیابان ها، کوچه ها، مردم، کتابفروشی ها و کتاب ها. من تو را خاکستری نمی بینم. عینکت گردو غبار این روزها را گرفته، تمیزش کن. تو رنگ نپاشی شهر خاکستری می ماند… لطفا تو خاکستری نشو! چرا لطفا؟ این یک دستور است حق نداری خاکستری شوی…