حسن خسته بود. سر ظهر بود و نمیدانست چه کار کند. اصلا کارش را هم به سختی انجام میداد. باید با بزرگان ده حرف میزد.
نمیدانست کجا برود. انگار کلا مسیر را فراموش کرده بود. حسن خسته بود. با گیوههایش به راه افتاد. خرش را رها کرد. به دردش نمیخورد. همیشه یا راه نمیرفت یا بار را توی رودخانه میانداخت.
مشکل بدتر هم بود. یک بار برای ادب خرش به رسم قدیم بجای آرد، پنبه سوارش کرده بود. خر خودش را در رودخانه انداخت. بارش خیس و سنگین شده بود. اما درس نگرفت فقط عرعرش بیشتر شده بود. حسن با خودش فکر کرد:«خره دیگه، خره».
در راه پایش به سنگی خورد. سنگ سرد بود. تازه فهمید گیوهاش هم پاره است. شاید اگر سرمای سنگ نبود پارگی را نمیفهمید. اندکی راه رفت ناگهان دید گیوه قرمز شده. متوجه شد که ناخنش شکسته و خون است که سرازیر میشود.
نشست. نوک پایش از سرما و ضربه سِر بود. ناخن را با دست گرفت. حس نمیکرد. گویی یک تکه چوب نیمهخشک در دست دارد. همانطور کمی پیچاند و به سمت بیرون کشید تا قسمت برآمده ناخن کنده شود. حس سوزش شدیدی از نوک انگشتش تا فرق سر احساس کرد. با یک تکان آن را کنده بود. اما چه کندنی. خون بیشتر شد.
پایش ره به جوی کنار برد تا شسته شود. سوزش بیشتر شد و ناگهان درد گرفت. پا را بیرون کشید. آبدزدکی نیشش زده بود.
«تف بهت حرومزاده الان وقتش بود.»
با سنگی روی آبدزدک کوبید و همان سنگ گور آبدزدک بخت برگشته شد. حسن خسته بود.
پایش را شست، دستمالش را از جیب بیرون آورد. انقدر ان دماغ خشک شده رویش داشت که مجبور شد در آب بگذارد تا شل شوند. دستمال در آب باز شد. قطعههای ان دماغ روی آب تلوتلو میخوردند. کمی آن را مالاند تا رفتند. دستمال را در دستانش گرفت و پیچاند. چند تابی داد تا آب حسابی خارج شود.
دستمال را تکاند و دور انگشت پایش پیچید. به راه افتاد.
حسن خسته بود.
نزدیک خانه کل احمد بود. بوی قرمه سبزی میآمد. کل احمد کدخدای ده بود.
در زد. نیره نوه کوچک کدخدا در را باز کرد.
«سلام مش حسن. بفرمایید.»
«سلام دخترم. خوبی عمو. مچکرم. یا الله صابخونه»
«بفرما مش حسن. خوش اومدی. منتظرت بودیم.» کل احمد جواب داد.
از دم آبریزگاه گذشتند. اینبار بو نمیداد. وارد حیاط شد. با کل احمد روبروسی کرد. از کنار حوض آبی رنگ گذشتند. و به اندرونی رسیدند. اندرونی با قالی گل قرمزی پر شده بود.
پیران ده جمع بودند. همه سلام و حال و احوال کردند. حسن خسته بود.
پایش را نشان داد تا هم فرش را نجس نکند هم مرحمی بیاورند. برایش دستمال و مرحم آوردند. پایش را مرحم زد و با دستمال بست.
روی ملحفه سفید نشست. به پشتی قرمز تکیه داد. سفت بود. ناگهان احساس کرد کونش میسوزد. بلند شد.
اوس عباس گفت: «چی شد مش حسن»
«فکر کنم چیزی گزیدم»
نگاهی کرد صدپایی زرد دست و پا میزد. حسن رویش نشسته بود. اوس عباس بلند شد.
«واسا خودم میگیرمش»
صدپای زرد را کمی بالاتر از سرش گرفت. پرتش کرد جلوی در و با دمپای محکم رویش کوبید. برای بار دوم هم زد تا خیالش راحت شود که جانی ندارد.
حسن کونش را مالاند. هنوز میسوخت اما رویش نمیشد چیزی بگوید. با زحمت نشست. حسن خسته بود.
قرار بود از حسن بپرسند. از ده. از رود. از سد. از جاده. از خاک. از نهر. از سنگ. از ده پشت تپه. از باران. از خرش. از گیوش. از درختان. از باغها. از دیوار ریخته پشت ده. از علفهای هرز. از زمینهای کشاورزی. از محصولات. از آسیابها. از زندگی. از اهالی.
کل احمد ریش سپیدش را با دست گرفته بود. نگاه موذی به اوس عباس کرد. اوس عباس به دیگری. دیگری به آن یکی. حسن حس گاوی در میان شغالها را داشت.
نگاهها رد و بدل شدند.
بلاخره پرسش را شروع کردند.
حسن نگریست.
حسن نمیخواست.
حسن خسته بود.
به نظر من حسن باید همون موقع توی رودخونه خودشو خفه میکرد.
بهترین راه همین بود…