توجه: این نامه دلنوشته قدری تاریک است و خواندن آن توصیه نمیشود!
دستهایم یخهای سرد و خشکند. حالا دیگر من هستم، دنیا و روزگاری با تلخی سرازیر شده است. تنها تاریکی را میبینم، تاریکیای که فقط در چشمان من میدرخشد. یک دنیا برای زندگی، یک خاموشی برای کشف، یک سرابی برای دلخوشی و یک بطری آبی که مرا چند صباحی همراهی کند تا پر بکشم در دل این تاریکی.
حالا که رفتن و رفتن و رفتن تنها فعلیست که من صرف میکنم بگذار تا رفتن هم مرا صرف کند.
گویی طلسم شب مرا فرا گرفته است.
راستی گفته بودم که یکی از علایق من، نه یکی از کارهایی که من عاشقش هستم این است که سرم را تا نهایتش بالا بگیرم و به آسمان نگاه کنم؟ نه فکر کنم نگفته بودم. چون نمیدانی نگاه کردن به آسمان مرا دیوانه میکند. و من از ترس جنون کامل مجبورم قید نگریستن به نهایت عشق طبیعت را از خود محروم کنم. یک لحظه زل زدنم به آسمان پر ستاره یا ابری شب کافیست تا خونم را به غلیان در بیاورد.
میدانی؟ از هر رفتنی زیباتر، پرواز کردن است. و زیباتر از پرواز کردن کنده شدن است. آن هنگامی که برای بالارفتن نیازی به بال نداری تا در افق پرواز کنی و اوج بگیری. یکباره کنده میشوی و هر لحظه سریعتر به بالا میروی.
گفته بودم که ترسناکترین کابوسم همین است؟کنده شدن و بالارفتن. وقت یکباره با سرعتی بینهایت به آسمان میروم. تنها دستی میاندازم تا به چیزی گیر کند و برگردم.
میگویند تعبیرش مرگ است. مرگی که از کودکی مرا همراه بوده. مرگ چه کسی را همراه نبوده که من مثل آن باشم؟ اصلا مگر مرگ خودش فعل رفتن خالص نیست. رفتنی که دیگر بازگشتی ندارد. راهی یک طرفه که حتی یک گام هم به عقب راه ندارد.
زیباست مثل شب، مثل آغوش عاشقانه، مثل رفتن و رفتن و رفتن.
آرامش ابدی تا دیگر این خون غلیان نکند. وصیت کردهام که مرا طاق باز دفن کنند. رو به آسمان تا با این کابوس عاشقانه یکبار برای همیشه در بستری ابدی هم آغوش شوم و رفتن را برای همیشه صرف کنم.
شب تار، ستارهها، آفتاب و مهتاب، ابرها و آسمانی که هر دم مرا میبینند و من در چشمان ابدیت عاشقانه زل خواهم زد.
تنهایم و این غصه زیبا را نمیتوانم انکار کنم. تنهایی مرا برده و من او را، شاید گره خوردهایم مثل بختی که در آسمانها بستهاند.
آری من تنهاترین تنهایم…