پسرک تفنگ را رو به پدرش گرفته بود. «کیو، کیو». پدر خودش را بارها به مردن میزد.
پسرک پرسید: «چرا پس واقعا نمیمیری؟»
پدر گفت: «چون تفنگ واقعی نیس. منم واقعا نمیمیرم. این تفنگ شلیک نمیکنه!»
بیست و دو سال بعد. پسرک لباس لجنی داشت. تفنگ را رو به مردم گرفت. مردم کشته شدند.
کسی حرف نزد.
تفنگ شلیک کرد.
تفنگ شلیک کرد
مردم کشته شدند
پسرک به تماشا نشست
تفنگش بالاخره شلیک کرده بود