همیشه بیحوصله بود. همیشه دعوا بود.
عرق، ورق و زرورق پدرش به راه بود.
آخرین ورق آس پیک بود.
آب روی سنگ قبر ریخت.
«خدا بیامرزت. چیزی که واسه ما نذاشتی. برا خودتم چیزی نبردی.»
دستی در جیبش کرد. بسته ورق را دراورد. بین دستانش دو بار بر زد. ورقی بیرون کشید. پشت به خودش و رو به سنگ قبر.
«میبینی این ورقا بهت وفا نکردن اما برای من پول آوردن. دیشب کل کازینو رو بردم. یه زنم اشانتیون سه روزه روش. تو چی؟ همش بدهی. راستی خونه کازینو اصغر شرور هم خریدم. همون که ته جردنه. حیف که مردی و ندیدی.»
باد شدید و سردی گرفته بود.
ورق را پرت کرد به سمت قبر پدرش و رفت. باد ورق را در هوا قاپید.
سوار ماشینش شد. از قطعه ۲۱ بهشت زهرا حرکت کرد. در جاده کهریزک سر در گوشی از دور برگردان بیهوا پیچید. صدای بلندی آمد. همه چیز سفید شد. چشمانش رو به آسمان. چندی بعد جاده بند آمده بود. مامور اورژانس چشمانش را بست و ملحفه سفیدی رویش کشید.
باد بند آمد. ورق روی قبر پدرش افتاد.
ورق آس پیک بود.
آخ جون قصه!
به اینم وفا نکردن در توهم بود…
🙂