صدای هو هوی قطار میآمد. صدای باران، صدای قطرات باران و بویش محیط را پر کرده بود. رضا مست بود. کسی در ایستگاه نبود. از قطار جا مانده بود. تاکسی تا ایستگاه بعدی آورده بودش. میانبر.
اینطور میتوانست سوار شود و تا تهران بیاید. حداقل ۹ ساعت راه داشت، گاهی به ۱۱ یا ۱۲ ساعت هم میرسید.
از وقتی وارد ایستگاه شده بود مضطرب بود.
سیگارش را روشن کرد. از قطار فقط صدایش میآمد. با هر پک اضطرابش بیشتر میشد. احساس میکرد کسی او را میپاید. این موقع شب هم کسی در ایستگاه نبود. او تنها مسافر بود. زیر برآمدگی سقف ایستاد تا از باران در امان باشد.
با خودش گفت:«بارون گوه. همین الان باید بیای. اوسگلا یکم شیروونی رو لبهی درازتر ندادن راحت زیرش وایسیم. خیس شدیم بابا.»
دروغ میگفت. مضطرب بود. با تیکه به دیوار حداقل خیالش از پشت سرش راحت میشد.
داشت پشیمون میشد. کاش فردا میآمد. یک بلیط ارزش این همه اضطراب را نداشت. اضطرابی که کم کم داشت به ترس تبدیل میشد.
صدای خش خش برگ و خاشاک را میشنید. پکهایش سنگینتر شده بود. احساس میکرد کسی به او نزدیک میشود. اما نمیتواند او را ببیند. سیگارش به فیلتر رسید. پرتش کرد. سیگار بعدی را گوشه لب خشک شدهاش گذاشت. فندک را چهاربار زد تا روشن شد. همیشه با اولی و دومی روشن میشد. آتش میلرزید. فندک میلریزد. دستش ثبات نداشت.
پک زد. سیگار روشن شد. کمی آرامتر شد. سایهها بیشتر از نور شده بودند. احساس میکرد دید چشمانش کمتر شده. نمیدانست چراغ کم نور تر شده یا سایهها نزدیکتر.
ابر کامل بود. بارش شدیدتر. بوی نم از داخل ایستگاه بسته شده میآمد. نمی که سالها مانده بود. تنفسش سخت شده بود. احساس کرد کسی نزدیکش است.
به اطرافش نگاه کرد. هیچکس نبود. اما حضورش بود. حضور کسی که نمیدید. از اضطراب روی پایش بند نبود. زانوانش سست شده بودند. قدم برداشت. کمی توانش بیشتر شد. سایهها بیشتر میشدند و نور ضعیفتر. ساکش را برداشت. اما احساسی نمیگذاشت بیشتر از چند قدمی بردارد. قلبش خودش را به دیوارهای سینهاش میکوبید.
دورتر چیزی دید. نور خیلی کم بود. دیدش اما از اضطراب تیز شده بود. یک جسم بود. لخت. سفید خالص. شبیه انسان. اما گَر بدون یک مو. به او نگاه میکرد. سفید بود و قرمز. زیر نور خیلی کم انگار بازتاب داشت. سفیدی که دهان و صورت میرسید رنگی به گل بهی و قرمز میزد. نفسش بند آمده بود. قلبش با مکث میزد. بار هر زدن گویی میخواست درون سینهاش منفجر شود. دود سیگار جلوی دیدش را گرفت.
صدای سوت قطار آمد. نور انداخت. قطار وارد ایستگاه شد. به خودش آمد. توهم بدی بود. حالش از مشروب بهم میخورد. حتی نمیخواست فکر کند. درهای قطار باز شدند. سوار شد. هیچ کس پیاده نشد. بلیط در دستش بود اما نگهبان آنجا نبود. به هرحال در مسیر بلیطها را میگرفتند. حداقل دو یا سه ایستگاه بعد.
حالش بد بود. مستقیم در مستراح را باز کرد. وارد شد. سرش را روی مستراح گرفت. بالا آورد. هرچه بود، از مشروب و شام تا تفکراتش.
بلند شد. نفسی کشید. دستمال را کشید و یک تکه کند. دور دهانش را پاک کرد. شیر آب را باز کرد و دهانش را شست. آبی به صورتش زد. به خودش در آینه گفت: «پسر این چه توهمی بود».
دوباره دستمال را کشید. دست و صورتش را خشک کرد و از مستراح خارج شد. قطار حرکت کرد. قطار شش تخته بود اما او بلیط چهارتخته داشت. مهم نبود. از آن جهنم خلاص شده بود.
میدانست طبق عرف و رسم دو کوپه اول و آخر برای برادران است. اولی قفل بود. مستقیم به آخری رفت. در مسیر فقط یکی از کوپهها روشن بود. به ساعتش نگاه کرد. ساعت ۱ شب بود. خدا خدا کرد آخری باز باشد. خیلی خسته بود. حوصله مسئول و نگهبان هم نداشت. دست انداخت، در باز شد. هر شش تخت باز بودند. نگاهی انداخت. از شانسش یکی از بالاییها خالی بود. بقیه همه زیر پتو بودند. طاق باز و راحت خوابیده بودند.
بالا رفت. ساکش را انداخت انباری بالای در کوپه. ملحفهها را از مشما درآورد. حوصله نداشت فقط پهن کرد. کیف را پتو و بالشت را برداشت. بدون روکش کردن بالشت رویش خوابید و پتو را روی خودش کشید.
در فکر توهمش بود. دوباره ترسید. اما خیالش راحت بود. دیگر حرکت کرده بود. دیگر آنجا نبود. نجات پیدا کرده بود.
خوابید.
ناگهان خیس عرق از خواب بیدار شد. کابوس دیده بود. کابوس جسم سفید. نگاهی به ساعتش کرد. ساعت همچنان یک بود. محل نداد. دوباره خوابید.
باز از کابوس بیدار شد. ساعت را دید. همچنان ساعت یک بود. یک نیمه شب. نشست. موبایلش خاموش بود. شارژر را پیدا کرد. پریز برق پایین بود. به شارژ زد. اما برق نداشت. بقیه خواب بودند. نمیتوانست برق کوپه را بررسی کند.
رفت بیرون. نگاهی به بیرون انداخت. کسی نبود. نگهبان هم درش بسته بود. ساعتش را نگاه کرد. اینبار مطمئن بود که خراب شده است. ثانیه شمار کار میکرد. اما عقربه دقیقه شمار حرکتی نمیکرد.
قطار سوت کشید. به ایستگاه دیگری نزدیک شده بودند. هوا تاریک و تاریکتر میشد. سایهها بیشتر میشدند. بیاختیار دوباره قلبش تپید. قلبش میکوبید. ترس وجودش را برداشته بود. دستانش میلرزید. نفسهایش بریده بریده شدند. به ایستگاه نزدیک و نزدیکتر شدند. با هر نزدیکی سایهها بیشتر میشدند. هر قدر سایهها بیشتر میشدند تصویر نیز تارتر میشد.
ایستگاه را شناخت. همان ایستگاهی بود که خودش سوار شده بود.
باورش نمیشد. بیاختیار به صورت خودش سیلی زد. پوست دستش را کشید. کارهای احمقانهای بود. خواب نبود. قطار آهسته کرد. جسم سفید بیرون بود. قلبش یکی در میان میزد و با هربار زدن کل بدنش را میلرزاند. اینبار آرام از جلویش عبور میکرد.
به هم نگاه میکردند.
جسم کنار تیرک چوبی ایستاده بود. دستان جسم از ساعد به پایین کشیدهتر بود و به جای پنجه، به دو استخوان بلند تقسیم میشد که سرش حالت خمیده داشت و نوک آنها تیز بود. گویی بخواهد چیزی را با آن انبر کند. پاهایش از زانو به پایین کنده شده بودند. گویی که گرگها خورده باشند. دستهایش از پاهایش درازتر بود. و او حتی روی زمین نبود. جسم سفید بین زمین و هوا معلق بود و آرام تکان میخورد. پاها و دستانش در انتها قهوهای و قرمز بودند. قرمزی خونین.
از لگن تا قفسه سینه شکم نداشت. جمع شده بود به ستون فقرات. سفید خالص بود با کمی رنگ صورتی که گویی جای زخم باشند. دندههایش از لاغری معلوم بودند. گردنی لاغر و دراز که سرش روی آن سنگینی میکرد.
لبهایش تیکه پاره بودند بدون گوشت لب. با دندانهای تیز. به نظر میرسید که خودش لبهایش را کامل جویده باشد. دندانها بیرون. سر افتاده. بینیاش دو سوراخ بیشتر نبود. چشم چپش ورم کرده بود و پر از خون بود. دو برابر چشم راست. و یک انگشت بالاتر. چشم راستش افتاده بود. فرو رفته و سرخ. تخم چشم نداشت. سفیدی بود. با یک خط باریک. بقیه فقط سر بود. تاس و میلرزید.
رضا برگشت. به سمت در نگهبان. به در میکوبید. کسی جواب نمیداد. در را باز کرد. بوی تعفن میداد. نگهبان مرده بود. گویی که چند روز است مرده. به کوپه خودش دوید سر و صدا کرد. نمیتوانست داد بزند. اضطراب لالش کرده بود. هرچه تکانشان داد، کسی بیدار نشد. دستانش خیس شده بودند. در کم سویی نور نگاهی کرد. خونی بود.
یکی از کسانی که روی تخت وسط بود را چرخاند. صورت نداشت. خون و گوشت بود. وحشت کرد. افتاد. نشسته پاز میزد و عقب عقب بیرون میرفت.
زبانش بند آمده بود. بلند شد با پای لرزان وحشت زده به سمت کوپه روشن دوید. در راه دو بار زمین خورد. برق کوپه روشن سو سو میزد. در را باز کرد. یک زن بود. چشمانش باز و خیره. شکمش خونین. بچهاش روی زمین توی خون بود. صورت نداشت. گوشت و خون بود.
قطار ایستاد و درها باز شدند. از کوپه بیرون آمد. جسم سفید داخل شده بود. روی هوا بود. دهانش باز بود. قرمز و کبود.
قلب رضا میکوبید. با هر کوبش چشمانش باز و بسته میشدند. هر بار که باز میشدند جسم سفید نزدیک تر شده بود. معلق. نزدیک و نزدیکتر.
رضا نمیدید. همه چیز تار شده بود. روی زمین افتاد. طاق باز. نفسهایش بریده و کوتاه شدند. در گوشهایش صدای خش خش مانندی میشنید. تصویر میرفت. دیگر هیچ چیز را واضح نمیدید. جیغی حیوانی شنید. دهانش خشک و لبانش پر ترک شده بودند. احساس کرد چهار میله در کتفهایش فرو رفتند. داد از نهانش بلند شد اما گلویش را چیزی گرفته بود. دیگر نمیتوانست حتی نفس بکشد. حس کرد جسم سردی به پهلوی راستش نزدیک شده.
ناگهان چند میخ درون پهلویش فرو رفتند. میخواست داد بزند. اما نفسی درون سینه نداشت. بیشتر فرو رفتند. استخوانهای قفسه سینهاش را شکستند. درون جگرش میخها را احساس میکرد.
دهان جسم سفید بسته شد. جگر رضا را در دهان گرفت. پهلویش را پاره کرد. جگرش را کند. دستهایش را از کتفهای رضا در آورد. بدن بیجان رضا را رها کرد. شناور در هوا دور شد.
قلب رضا برای آخرین بار تپید. چشمانش به سقف و چراغ نیم سوز زرد سالن خیره ماند.
آقا…آقا…. :))
من منتظر بودم بگی که توی ایستگاه و روی صندلی کسی از خواب بیدارش کرد.
تصویر سازی محشر بود. مرسی رفیق!
چرا خواب؟ ترسناک بود دیگه:)
ممنونم شیوا جان. متشکرم که میخونی اینجا رو.
سلام شاد و پرانرژی باشید.
ترسناک نبود
جمله بندی ها کوتاه بود. درست است جمله های کوتاه اصل داستان نویسی ست اما خیلی خیلی زیاد بود.
وسط داستان خوابم برد. هیچ نطقه بحرانی هم نداشت و هیچ تصویری ندیدم هر چه بود توصیف سرسری بود ادامه بده موفق باشی