«روانشناسی هرچه میخواهد بگوید. اصلا مگر میشود این روانشناسی لعنتی چیزی هم نگوید. هر سوراخ و سمبهای هم پیدا کنیم باز میگوید. فقط میگوید و میگوید و میگوید.
یک بار هم شده سکوت کند.
شخصیتت این است. مدلت فلان است. تیپ شخصیتت این است.
لامصب حتی نگاه هم نمیکند چه بگوید و چه نگوید.
همهاش حرف، حرف و حرف. علم نیست، ۹۰٪ شبه علم است. میگوید این میشود و آن میشود آخر نه این میشود و نه آن.
روانشناس هم که فقط حرف میزند.
نه حوصله من را دارد و نه من حوصله او را.
بهش گفتم تو اگر طبیب بودی سر گر خویش دوا مینمودی. روانی ابله هرچه میگوید جز خزعبلات نیست. همهاش خرافات و توهم است.
نصفشان هم که زندگیشان سر و پا درگیری است. این عوضی هم دست کمی ندارد.
تازه متوجه شدم که منظورش چیست. او هم مثل دیگران زل میزند. به چه زل میزنی. هفته به من زنگ زده تا باهم بیرون برویم. میگفت جزیی از مراحل درمان است. رفتیم. اما خیلی زود متوجه شدم از عوارض است نه از درمان.
لعنتی دنبال رابطه جدید است. حتی نمیتواند با خودش کنار بیاید. حالا آمده دنبال من.
عاشق شده از علایمش پیداست. شخصیت احساساتی دارد. خیلی راحت میشود با دلش بازی کرد. دستانش ظریف است. قلبش تند تند میزند اما هنوز درمان مرا کامل نکرده است. دلم برایش میسوزد.
احتیاج به مشاوره دارد.»
بلند شد، سیگارش را روشن کرد، در اتاق را باز کرد و رفت. قرصهایش روی زمین جا مانده بود.