جکسون براون یک موزیسین سبک راک، در کتاب اندرزهای کوچک زندگی نوشته: «از شکست و موفقیت به یک اندازه درس بگیر.»
جمله تامل برانگیزی ست و البته بسیار آشکار. منتهی مساله اینجاست که ما موقع موفقیت غرق میشویم و هنگام شکست ناامید.
نمیدانم اگر بخواهم از هر نظر بررسی کنم سوادش را ندارم. سکوت هم نمیخواهم بکنم. پس نظر شخص خودم را اینجا مینویسم.
فکر میکنم که وقتی ما در موقعیتهای مختلف احساسی قرار میگیریم هول میکنیم. باعث میشویم یک جورایی این احساسها را رها کنیم تا آزادانه ما را ببلعند.
مثلا وقتی موفق میشویم غرق در غرور به هیچ چیز تا مدتی توجه نداریم. معمولا هم این مدت انقدر طول میکشد که دیگر در چیزی موفق نیستیم و میبینیم ای دل غافل همش موقتی بود.
از طرفی وقتی شکست میخوریم چنان سر در لاک فرو میبریم و غمباد میکنیم که انگار دنیا به آخر رسیده.
حالا چه این موفقیت و شکست کاری باشند، چه رابطهای، چه و چه و چه.
با خودم فکر میکنم احتمالا فرگشت یکسری مشکلات هم داشته. مثلا همین گیر کردن در احساسات یکیشان است.
تئوری تریون یا مدل سه گانه مغز
یک تئوری و مدلی هست که مغز را به سه قسمت تقسیم میکند.
تئوری تریون یا تثلیث مغز، آن را به سه قسمت مغز خزنده، مغز پستاندار دیرینه (یا مغز میمونی) و مغز پستاندار جدید (یا مغز انسانی) تقسیم میکند.
قسمت خزندهای که کارهای غریزی را هدایت میکند و قسمت میمونی روی تصمیمات و احساسات و عادات عمل میکند. درنهایت قسمت انسانی است که زبان و دلیل و منطق حالیاش میشود.
در همین گیر کردنها من فکر میکنم این بخش میمونی (یا لیمبیک) میخواهد کاری کند و تصمیمی بگیرید، اما بخش منطقی انسانی یا همان نئوکورتکس شروع میکند به دلیل آوردن.
موقع موفقیت هی دلایل شادی و موفقیت را مرور میکند و با احساس خوشی هم افزایی میکند. موقع شکست هم دلایل در راستای نق نق کردن و خود بدبخت پنداری ارائه میکند. همین هم افزایی ما را در غم غرق میکند.
انگار کلا اهل خفه کردن خودمانیم.
برای اینکه در این سیکلهای ناقص و خراب گیرنیافتیم نیاز داریم تا بیشتر روی قسمت نئوکورتکس یا همان مغز انسانی کار کنیم.
مغز انسانی میتواند بخش میمونی (لیمبیک) و ساقه (خزنده) را کنترل کند. اما کنترل خالی کافی نیست. برای نتیجه درست، نیازمند ایجاد تغییر هم هستیم.
در حقیقت همانطور که این قسمت با دو قسمت دیگر یک سیکل ناقص میسازد و باعث هم افزایی میشود، میتواند فیدبکهای منفی بسازد و ما را هدایت کند. اینطوری میتوانیم هم از شکست و هم از موفقیت درس بگیریم.
بخش نئوکورتکس هم برای اینکه بتواند درست کارکند نیاز به داده و اطلاعات و تمرین دارد. که اینها با آموزش درست، مطالعه و تمرین و تفکر قابل دستیابی است.
پس باز هم به نظر من (کاملا شخصی)، اهمیت درس گرفتن از شکست بیشتر از اهمیت درس گرفتن از موفقیت است. چون درس از موفقیت تضمینی برای موفقیت بعدی نیست. اما درس از شکست، دست کم میتواند ما را به موفقیت بعدی نزدیکتر کند.
در واقع هیچ کس و هیچ راهی نمیتواند بگوید چطور موفق شویم. اما شکستها میتوانند بگویند که چطور موفق نشویم. علایم خطری که نمیگذارند مسیر را بیشتر از این خطا برویم.
برای همین احتمال اینکه درس از شکستهایمان منجر به موفقیت شود بیشتر از درسهای موفقیتهایمان است.
پس باز هم به نظر شخصی من، جمله جکسون براون را اینطور ادامه باید داد:
«از شکست و موفقیت به یک اندازه درس بگیر.
اما از شکست بیشتر.»