آوردهاند که حاکمی بر شهر دوازده اژدها حاکم بودی. کنفسیوس را در راهش بدید و وی بخواند تا حکمتی گفتهاش کند.
کنفسیوس بر گاو افسار نشان افسر حاکم بداد و افسر وی و گاوش را نزد حاکم برد. حاکم گفتش:«ای حکیم، پند امروزت چیست؟»
کنفسیوس سر بالا آورد و ریش نخ نمایش را با دستان تپلش بگرفت و بازی نمود. گفتش:«ای حاکم، مغرور مباش که تو چون من گاوی سواری. گاو من گاوی باشد راستین لیک گاو تو آن مردمانند که افسار به خویش بسته و دست تو نهادهاند. روزی تو نیز فرتوت گردی و این گاو نر تو بر زمین زند و شاخ در ماتهتت فرود آورد.»
حاکم برافروخت و ماتحتی خاراند و پاسخی داد: «باقی مردم باشند و کمک نکنند؟»
کنفسیوس گفت:«آنان که ظلم کردی گاو تو نبودندی و جنازهات سوزانند. لیک آن مردمی گویم که به خدمت تو کمر بستهاند. آنان نیز به زودی بر تو خروشند چو غنایم خویش در خطر بینند. دیگر مردمان یحتمل باشد که قبل از فرتوتی تو را به خاک کشند. به آن باشد که حاکمیت رها کرده و در خلایی نهان گزینی.»
حاکم بر افروخت و تا آمد کاری کند. از تخت روانش بیافتاد و غلامی از هول گرفتن حاکم تخت رها کرد که هم حاکم بیافتاد و هم چوب پایه تخت بر ماتحت حاکم فرو برفت.
در این متن از اسمهای مستعار استفاده شده و هرگونه تشابهی اتفاقی بوده و مسئولیتی در این مورد شامل حال نویسنده نیست.
این متنها همگی چرک نویس و یا به قول آنان جریان سیال ذهن من هستند. نه ویرایشی شده و نه کار اضافی دیگر. گفته باشم:)
وااای خدا عالی بود پسر!
بسوزه پدر هر چی سیاست و حاکمیت..