دیوار کهن سال بود. بار روزگار او را به راست کج کرده بود. کنارش درخت انجیری پاجوش زده بود. درخت هر صبح که از خواب بیدار میشد به دیوار سلام میداد. دیوار هم با خوشحالی پاسخش را میداد. اما انقدر کهن بود که هربار کمی گردخاک از دیوار میریخت.
اسفند و فروردین روی تن دیوار گیاهان جوانه میزدند. اردیبهشت جوان میشدند. خرداد عاشق. مرداد عاقل و شهریور فارغ. مهرماه پوسته مرده آنان با باد پاییزی میریخت. اما دیوار همچنان باقی بود.
چندسالی گذشت و درخت انجیر بزرگتر شد. از عاشقی گیاهان روی دیوار، میوههایش جوانه میزدند و با فراغتشان میرسیدند. مهرماه هم آخرینهایش شکار گنجشکان خسته میشد.
پسرک با توپش به دیوار ضربه میزد. با اینکه دیوار کج بود و خاک بلند میکرد اما خم به ابرو نمیآورد. یک روز که پسرک نوجوان شده بود. به سمت دیوار رفت. از آجرهایش معلوم بود قطور است. قد دیوار بلند. بلندتر از هر دیواری. میگفتند پشت دیوار را کسی ندیده است.
دو سویش دو خانه بودند. دیوار در وسط. بدون هیچ دری. خانهها هیچکدام پنجرهای رو به پشت دیوار نداشتند. پشت بامهایشان هم شیروانی بود، بدون راه.
میگفتند وقتی آن دو خانه را میساختند هیچ راهی نگذاشتند تا پشت دیوار در امان بماند.
پسرک با درخت دوست شده بود. هر سال انجیرهایش را میخورد. به دیوار تکیه میداد. همانجا چرت میزد و غروب میرفت. یک روز اواسط پاییز نردبانی آورد. به دیوار کج تکیه داد. بالا رفت. چشمانش درخشید. یک باغ بزرگ بود. باغی که با پاییز رنگارنگ شده بود.
میدانست کوچهٔ پشتی یک خانه قدیمیست. اما تنها دوخانه بین دو کوچه فاصله است. نمیتوانست باور کند. آن باغ بزرگ رویایش شده بود. میترسید وارد شود. با هیچ منطقی باغ به آن وسعت در آنجا جا نمیگرفت.
میترسید آن سوی دیوار کج کاهگلی بپرد. میترسید در باغ زیبا قدم بگذارد. با خودش میاندیشید که اگر وارد شوم چه کنم؟ اگر داخل باغ رفتم چه کنم؟
عاشق باغ بود. اما جرات ورود نداشت. دانشگاه قبول شد. آخرین ملاقاتش را با باغ کرد. کولهاش را برداشت. آخرین انجیر را کند و از آنجا رفت.
نه ماه بعد به خانه آمد. دیوار آنجا نبود. سراسیمه به خانه برگشت.
پرسید: «دیوار کو؟»
مادرش پاسخ داد:«دیوار؟ کدوم دیوار؟ چی میگی؟»
– «همون دیوار کج کاهگلی. همون که پشتش باغ بود. کوش؟»
– «آهان دیوار کج رو میگی؟ خرابش کردن یک ساختمون ساختن جاش. ولی باغی پشتش نبود اصلا!»
– «کی؟ چرا به من نگفتین؟ باغ پشتش بود. من خودم هر روز میدیدم.»
– «وا، خل شدی؟ دیوار را کندن و یه آپارتمان ساختن. من هرروز نون میخرم از اوس حسن. باغی نبود اصلا. برو برو خستهای. شام حاضر شد صدات میکنم.»
پسرک رفت. اما لباسی عوض نکرد. بار دیگر به جای قبلی دیوار و درخت انجیر رفت. فقط یک خانه نوساز بود. هنوز بوی تازگی میداد. با سنگهای رومی که بین زرد و سفید میرقصیدند. پر زرق و برق. اما هیچکدام زیبا نبودند.
پسرک فقط باغ را میخواست. به آنجا خیره شده بود. حسرت و بغض گلویش را میفشردند. اشک در چشمانش جمع شده بود. تار میدید. در تاری دیدش، درخت، دیوار و باغ را دید. درختی که انجیرهایش را میچید. دیواری که هرگز از آن رد نشد. و باغی که هرگز در آن پا نگذاشت.
داستانت خیلی قشنگ بود منو یاد خونه عزیز انداخت
سلام
جالب وزیبا بود ، به نظرم اگر درتوصیف کمی بیشتر
لطافت بکاربرده شودنفوذش درروح بیشترخواهدشد
یابهتربگویم وقتی عشق بازی پسر بادرخت یادیوارویا دیدارهرروزدرخت بادیوار،به نظرم یک کم بیشتر روح داشته باشه اثر نفوذپذیری بیشتری خواهدداشت،به هرحال بسیارزیبا بود،موفق باشی.
زنده باد
سپاسگزارم
روایت حسرتها و آرزوها
چقدر حسرت زندگی بر دلمان ماند.
باغ هایی که بر باد رفت
دیوار همان مانع دورونی ماست
اینکه تنها دشمن ما خودمانیم
توصیف و تصویرگری و سیال ذهن بنظرم کار رو بهتر می کنه
ارزش ویرایش را داره
موفق باشید
زنده باد ونوس عزیز
چه تعبیر زیبایی
حال ویرایش و بازنویسی را از ما گرفتن. 🙂