برچسب: داستانک
-
مردنیتر از همیشه | قصه
آن روز، آخر کوچه، گربه سیاه همسایه رنجورتر از همیشه کز کرده بود. باران شدیدی میآمد و امانش را بریده بود. ماشین مشتی قربون هم که قربانش بروم کمک فنرهایش شکسته بودند. دقیقا شده بود لانه گربههای محل، اما اینبار جز گربه سیاهه هیچ کدامشان آنجا نبودند. کوچه پایینی یک خرابه داشت. بچههای محلهای اطراف…
نویسنده
-
ورق آس پیک
همیشه بیحوصله بود. همیشه دعوا بود. عرق، ورق و زرورق پدرش به راه بود. آخرین ورق آس پیک بود. آب روی سنگ قبر ریخت. «خدا بیامرزت. چیزی که واسه ما نذاشتی. برا خودتم چیزی نبردی.» دستی در جیبش کرد. بسته ورق را دراورد. بین دستانش دو بار بر زد. ورقی بیرون کشید. پشت به خودش…
نویسنده
-
غوک و شاهدخت پریان و تهران | چرندنامه
نقل است، روزی شاهدخت پریان سوار بر اسب از خیابانهای تهران همی میگذشت. خوشحال ز پنهان بودن از دیدگان میتاخت. لیک خبر نداشت که آهن غراضههای جدید قیمتی گشته و تیزتر از اسب پریان تندی روند. یاد تجریش در ۳۰۰ سال پیش اوفتاد و عزم راسخ پی پیمودن مسیر قدیم کرد. مسیر یافت ننمود و…
نویسنده
-
قطار، ایستگاه، جسم سفید | داستان کوتاه (ترسناک)
صدای هو هوی قطار میآمد. صدای باران، صدای قطرات باران و بویش محیط را پر کرده بود. رضا مست بود. کسی در ایستگاه نبود. از قطار جا مانده بود. تاکسی تا ایستگاه بعدی آورده بودش. میانبر. اینطور میتوانست سوار شود و تا تهران بیاید. حداقل ۹ ساعت راه داشت، گاهی به ۱۱ یا ۱۲ ساعت…
نویسنده
-
تفنگ شلیک نمیکند | داستان کوتاه
پسرک تفنگ را رو به پدرش گرفته بود. «کیو، کیو». پدر خودش را بارها به مردن میزد. پسرک پرسید: «چرا پس واقعا نمیمیری؟» پدر گفت: «چون تفنگ واقعی نیس. منم واقعا نمیمیرم. این تفنگ شلیک نمیکنه!» بیست و دو سال بعد. پسرک لباس لجنی داشت. تفنگ را رو به مردم گرفت. مردم کشته شدند. کسی…
نویسنده
-
حسن خسته بود | داستان کوتاه
حسن خسته بود. سر ظهر بود و نمیدانست چه کار کند. اصلا کارش را هم به سختی انجام میداد. باید با بزرگان ده حرف میزد. نمیدانست کجا برود. انگار کلا مسیر را فراموش کرده بود. حسن خسته بود. با گیوههایش به راه افتاد. خرش را رها کرد. به دردش نمیخورد. همیشه یا راه نمیرفت یا…
نویسنده
-
روانشناسی چرندیات و روانشناس | داستان کوتاه
«روانشناسی هرچه میخواهد بگوید. اصلا مگر میشود این روانشناسی لعنتی چیزی هم نگوید. هر سوراخ و سمبهای هم پیدا کنیم باز میگوید. فقط میگوید و میگوید و میگوید. یک بار هم شده سکوت کند. شخصیتت این است. مدلت فلان است. تیپ شخصیتت این است. لامصب حتی نگاه هم نمیکند چه بگوید و چه نگوید. همهاش…
نویسنده
-
جیرجیرکی که دیگر جیرجیر نکرد | داستان کوتاه
تازه از تخم بیرون آمده بود. همه شبیه هم بودند. هزاران پوره جیرجیرک کنار هم. رنگهای زرد و قهوهای. کنار خاک سیاه و قهوهای. اولین بار طعم غذا را چشیدند. یک تکه سیب که از درخت بالای سرشان افتاده بود. تازه گندیده بود و باقی حشرات همراه آنها سیب میخوردند. جشنی بود یک سیب بزرگ…
نویسنده
-
کتاب فروشی عباس | کاغذ تمام شد
کتاب فروشی عباس. ساعت ۱۰:۱۰ شب بود. دوتایی وارد شدند. نگاهی به اطراف انداختند. عباس سرجایش پشت میز مثل هرشب خودش را رها کرده بود. عباس همیشه آنجاست گویی که ریشه دوانده باشد. احتمالا اگر آدم فضاییها به زمین میآمدند عباس را جزو گیاهان حساب میکردند. «سلام عباس آقا» – سلام بچهها طبق عادت بین…
نویسنده