پرش به محتوا

مردنی‌تر از همیشه | قصه

آن روز، آخر کوچه، گربه سیاه همسایه رنجورتر از همیشه کز کرده بود. باران شدیدی می‌آمد و امانش را بریده بود. ماشین مشتی قربون هم که قربانش بروم کمک فنرهایش شکسته بودند. دقیقا شده بود لانه گربه‌های محل، اما اینبار جز گربه سیاهه هیچ کدامشان آنجا نبودند.

کوچه پایینی یک خرابه داشت. بچه‌های محل‌های اطراف داشتند زیر باران گل کوچک بازی می‌کردند. امروز یک پولی بهشان رسیده بود و کاپ خریده بوند. کاپی که قرار بود به تیم برنده برسد. هشت تا محله توی مسابقه شرکت کرده بودند و این فینالشان بود. اصلا نمی‌شد کنار کشید حتی اگر از‌ ‌آسمون خدا سنگ می‌بارید.

علی امروز مصدوم شده بود و حسابی عصبانی. رسول لعنتی از قصد با نوک کفشش به قوزک پایش کوبیده بود. حسن هم که داوری بلد نبود تازه اگر هم بلد بود از رسول می‌ترسید. آخر دیروز در مدرسه رسول حسن رو حسابی ترسانده بود. علی هم که زورش به رسول نمی‌رسید ولی انقدر حرص داشت که می‌خواست رسول را یک کتک مفصل بزند.

گربه سیاهه از زیر پراید مشتی قربون بیرون آمد و روی دیوار خرابه آرام ایستاد. بالای سرش یک تکه سقف داشت و نمی‌گذاشت باران روی سر گربه سیاه بریزد. دست راستش را بالا آورده بود و چنان با ناز و عشوه لیس می‌زد که اگر آدم بود تا به حال هزار تیکه‌ی قد و نیم قد بهش چسبانده بودند.

نیمه دوم بود و حسن سوتی را که رسول از انبار ورزش مدرسه کش رفته بود را زد. بازی هنوز شروع نشده بود که علی توپ را از تیم رسول گرفت و با یک بغل پای نرم یک لایی خوشگل به آرین زد. انقدر این لایی ضایع بود که حتی داور هم می‌خندید. رسول حسابی کفری شد و به سمت آرین دوید اما رضا جلویش را گرفت. رسول داد می‌زد:«بچه فوفل زپرتی، دماغتو نمی‌تونی بالا بکشی لاپاتو ببند لاقل. تقصیر توا رضا که هر خری رو میاری تو تیم. این گاگول با بغل پا لایی میخوره» رضا کشاندش کنار و گفت:«چی میگی؟ زر زر زیادی نکن همین بازی هم با پول بابای آرین بوده. دروازه‌هام که اونا خریدن پس گوه زیادی نخور نمی‌شه کاریش کرد. تو فقط علی رو بگیر. توپ رد شد علی رد نشه فقط.»

آرین انقدر ترسیده بود که اگر یکم دیگه رسول ادامه می‌داد خودش را خیس می‌کرد. البته در آن باران شدید کسی نمی‌فهمید مگر این‌که بهش نزدیک می‌شد و بوی گندش را می‌فهمید. به خیر گذشت اما هم می‌ترسید هم نفرت خاصی از رسول داشت. دوست داشت خفه‌اش کند اما حتی می‌ترسید با او چشم تو چشم شود.

باز توپ دست علی افتاد و چنان سریع می‌رفت که انگار گلوله شلیک کردند. نزدیک دروازه بود و رسول رو به رویش. رسول را دریپل کرد اما رسول پایش را روی پنجه علی گذاشت و با اون هیکل بزرگ همه وزنش را انداخت روی پایش. علی که سرعت زیادی داشت محکم زمین خورد. کمی غلط زد و پایش را گرفت. حسن سوت را زد اما فقط سوت زد و خطا گرفت. کی زورش می‌رسید رسول قلدر را بیرون کند؟

علی نشست و چندتا فوش آبدار به رسول داد و رسول هم کمی نمک زد به فوش‌های علی و با آب نمک برش گرداند.

علی خیلی حرصش گرفته بود از آن بدتر که کفشش که تازه مادر بزرگش برایش خریده بود پاره شد. می‌خواست رسول را خفه کند. اما چون نه زورش را داشت نه علاقه‌ای به دعوا، چنین کاری نکرد. فقط کمی به فکر فرو رفت.

رسول کلا عادت داشت یا پا روی پنجه‌ها می‌گذاشت یا با نوک پایش به بهانه گرفتن توپ محکم به داخل قوزک پا می‌کوبید.

علی حسابی کفری شده بود. مخصوصا که بعد از خطا گل هم نتوانستند بزنند. گل بعدی هم که دیواری شد و قبول نبود. رسول هم یاد گرفته بود پاهای بچه‌های تیم علی را می‌زد و داشت کم کم کار به دعوا می‌کشید و مطمئنا کاپ هم از دستشان می‌پرید. کاری که همیشه رسول می‌کرد. او یا کاپ را به زور می‌برد یا دعوا راه می‌انداخت و کاپ را می‌گرفت و اگر نمی‌توانست کاپ را می‌شکست.

اما اینبار نباید رسول کتک نخورده فرار می‌کرد. علی اینبار دفاع ایستاد و وقتی بچه‌ها جلو بودند رفت کنار دیوار و کمی سنگ و آجر چید و برگشت. کسی هم متوجه نشد جز آرین که البته نمی‌دانست چه شده است فقط صحنه را دید. برایش هم مهم نبود. زمین خرابه، کوچک بود برای همین اوت کناری نداشتند و فقط پشت دروازه‌ها اوت و کرنر داشت.

رسول توپ را گرفت و با سرعت به سمت دروازه می‌آمد. همیشه آدم تک رو و تک خوری بود. اما علی به راحتی توپ را از پای رسول در‌آورد و همزمان گفت:«عددی نیستی گنده‌بک» و به سمت همانجا که سنگ‌ها را چیده بود رفت. رسول که حسابی کفری شده بود با حرص دنبال علی می‌دوید. علی دریپلش می‌کرد و برای آنکه حسابی رسول را تحریک کند تکه‌های بیشتری می‌انداخت. همه فهمیده بودند که به زودی دعوا خواهد شد و فقط منتظر ایستاده بودند. علی دقیقا خودش را کنار سنگ‌ها و آجرها رساند و رسول را دریپل می‌زد و می‌گفت:«ها چیه گوریل انگوری نمیتونی بگیریش.» رسول حسابی کفری شده بود و می‌خواست بلاخره یک بلایی سر علی بیاورد. علی پایش را روی توپ گذاشت و بهترین فرصت برای رسول فراهم شد تا قوزک پای علی را بشکند. برای همین با تمام قدرت کوبید. اما دریغا که علی پایش را کنار کشید و پای رسول محکم به تکه ‌آجرها و سنگ‌های تیز خورد. علی هم نامردی نکرده بود و تیغه آهنی را بین آنها چپانده بود و وقتی پای رسول به آن خورد درست بین انگشتان شست و بغل شست را از هم شکافت.

فریاد رسول به هوا خواست. گربه سیاه همسایه از ترس پرید و فرار کرد. رسول روی زمین افتاده بود، پایش را گرفته بود و عربده می‌زد. کم کم خون از بین کفشش جاری شد. خون ازلای کفش رسول روی گل‌های شل کف خرابه ریخت. علی بهت زده می‌نگریست و بقیه هم دورش جمع شده بودند. هیچ کس نمی‌دانست چه شده است جز آرین که دلش خنک شده بود. می‌دانست کار علی است اما انقدر دلش خنک شده بود که دوست داشت از خوشحالی فریاد بکشد.

رسول هرچه فحش و ناسزا بلد بود به همه داد از علی تا رضا. ناگهان رضا یقه علی را گرفت و یک کله زد اما علی زرنگتر از این حرف‌ها بود و سرش را پایین گرفت. همین باعث شد تا کله رضا به سرش بخورد. دیگر دعوا شروع شده بود و همه توی گل به جان هم افتاده بودند به جز آرین که فرار کرده بود.

آن روز همه گلی روانهٔ خانه شدند. رسول برای اولین بار لنگان لنگان به خانه می‌رفت. علی تمام هیکلش گلی شده بود. رضا هم علاوه بر گلی شدن، صورتش هم خراش برداشته بود. کاپ هم شکسته بود و خرده‌هایش توی خرابه باقی مانده بود. علی حسابی کتک خورده بود، بلاخره دو نفری سرش ریخته بودند. او آرام به سمت خانه می‌رفت و هیکل خسته و گلی خودش را می‌کشید. با خودش فکر می‌کرد که حق رسول بود و می‌گفت:«آره عوضی حقش بود. همون بهتر که خون اومد کاش اصلا می‌مرد توله سگ گوریل آشغال حرومزاده … » همینطور فحش می‌داد. به سر کوچه رسید و به سمت خانه رفت. گربه سیاه همسایه که به زیر ماشین مشتی قربون برگشته بود خودش را می‌لیسید و همزمان علی را نگاه می‌کرد. علی لاغر و مردنی بود اما اینبار مردنی‌تر از همیشه به خانه بازگشت.

رسول یک هفته مدرسه نیامد و وقتی آمد با یک عصا و پای گچی وارد شد. دکتر گفته بود که انگشت کوچکش شکسته و انگشت شست پایش هم در رفته بود. همچنین پایش مو برداشته و بین انگشت شست و بغلی‌اش یک چاک عمیق ایجاد شده بود که بخیه زده بودند.

علی و رسول رو در رو شدند. بهم نگاه کردند. چشم در چشم. مشت‌ها گره کرده.

علی مشتش را بیشتر فشار می‌داد. رسول دهانش را بیشتر کج کرده بود و دندان می‌فشرد.

زنگ خورد.

همه صف ایستادند.

علی با مشتی محکم و رسول با دندان‌هایی فشرده.

3 دیدگاه دربارهٔ «مردنی‌تر از همیشه | قصه»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.