پیری را بود در راهی. گلی بدید. گل برچید و اندر خم کوچه بویی لایش کشید. گلبرگها پس افتاند. جوانی رهگذر حیران به تماشا بود. گفتش: «پیری! گر این دماغ است که میکِشد و میکُشد، وای به حال کش مکش ماتحتت.»
پیر حرصی بخورد و دستی بر ریش کشید و نالان بر سر جوان نصایح باز کرد: «وای بر تو ای جوان که نه شعورت میکِشد و نه ادبت میکُشد.»
جوانک که خویشتن را بازمانده ز جواب یافت، با دست بیلاخی فرستادی و زبانی درآوردی تا مگر ماتحتی از پیر بسوزد.
پیر لبخندی بزد و پاسخی داد:«گویند ندارها آرزو به رخ کشند.»
جوان سرخ شد و بادی از دماغ خارج کرد و به راه افتاد.
پیر قهقههای بزد و تکهای پراند که:«زورت هم به بادی از دماغ بیش نماند.»
این بگفت و نفسی عمیق کشید. ناگه قلبش زرتی کردی و بادی از ماتحت بیرون دادی و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
جوان لبخندی بزندی و با خویش گفتا: «مرا همین زور کم به قدر باد دماغ کم بس که جانم پابرجاست. لیک خوشبخت که نه چون تو پیری که به گوز بندی و به هقی پیوندی».
حکیمش بخواند نه به راهی و نه داری سرپناهی
گفتا ای حکیم نه به راه بازی و نه ثروت نیازی
جان دارم خوشم زین نعمت اوس کریم
تو بمان در حسرت عمری به گنه بی حریم
چه پیرمرد غِرّه ای بوده و چه جوان حاضر جوابی..
نثر داستانت هم که جای حرف نمیذاره.
چقدر زیبا بیان شده است و صد البته ماهرانه .
لذت بردیم