پیر و دماغ و جوان، زرتی ریق رحمت سرکشیدن | چرندنامه

پیری را بود در راهی. گلی بدید. گل برچید و اندر خم کوچه بویی لایش کشید. گلبرگ‌ها پس افتاند. جوانی رهگذر حیران به تماشا بود. گفتش: «پیری! گر این دماغ است که می‌کِشد و می‌کُشد، وای به حال کش مکش ماتحتت.»

پیر حرصی بخورد و دستی بر ریش کشید و نالان بر سر جوان نصایح باز کرد: «وای بر تو ای جوان که نه شعورت می‌کِشد و نه ادبت می‌کُشد.»

جوانک که خویشتن را بازمانده ز جواب یافت، با دست بیلاخی فرستادی و زبانی درآوردی تا مگر ماتحتی از پیر بسوزد.

پیر لبخندی بزد و پاسخی داد:«گویند ندارها آرزو به رخ کشند.»

جوان سرخ شد و بادی از دماغ خارج کرد و به راه افتاد.

پیر قهقهه‌ای بزد و تکه‌ای پراند که:«زورت هم به بادی از دماغ بیش نماند.»

این بگفت و نفسی عمیق کشید. ناگه قلبش زرتی کردی و بادی از ماتحت بیرون دادی و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

جوان لبخندی بزندی و با خویش گفتا: «مرا همین زور کم به قدر باد دماغ کم بس که جانم پابرجاست. لیک خوشبخت که نه چون تو پیری که به گوز بندی و به هقی پیوندی».

حکیمش بخواند نه به راهی و نه داری سرپناهی

گفتا ای حکیم نه به راه بازی و نه ثروت نیازی

جان دارم خوشم زین نعمت اوس کریم

تو بمان در حسرت عمری به ‌گنه بی حریم

2 دیدگاه دربارهٔ «پیر و دماغ و جوان، زرتی ریق رحمت سرکشیدن | چرندنامه»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.