پنبه و چوب و کنفسیوس | چرندنامه

نقل است کنفسیوس را که سوار بر گاومیش خویش در کهنه رهی داخل شد.

در ره به چوبی و پنبه‌ای برخورد و بحث آن دو را در بحث و جدل یافت.

پنبه بر سفیدی و نرمی خویش می‌بالید و فخر می‌فروخت.

چوب بر سفتی و سختی و رنگی خوش می‌بالید.

چوب را پنبه گفت: «تو که خویش محکم دانی، هیچ دانی تیره و زخمی هستی. حتی تکه پاره‌ای از درختی مرده‌ای. آن دو برگ نیز که بر خویش داری پوسیده‌اند.»

چوب برآشفت و پنبه را همی پاسخ داد:«ای سفیدک تو تنها نرمی با آبی و بارانی له شوی به چه می‌بالی؟»

کنفسیوس نظاره‌گر بود و لبخندی بر لب داشت.

پنبه عصبانی شده بود و خویشتن افشان می‌کرد. چوب خویشتن می‌درید و خش خش صدا می‌داد.

پنبه گفت:«تو که جز سوختن یا پوسیدن راهی مداری بر چه می‌نازی؟»

چوب گفت:«تو که به بادی بندی و به نسیمی پیوند چه؟»

در همین حین بودند که صاعقه‌ای فرود آمد و بر سر چوب و پنبه آذر کرد.

چوب گر گرفت و می‌سوخت و هر ناله سیاه‌ترش می‌کرد. پنبه در آنی سوخت و فریادش نیمه‌کاره رها ماند.

آنی بعد گاومیش رمیده کنفسیوس پا بر آنان کوفت و از آنجا رفتند.

کنفسیوس بازگشت. اثری از آتش نبود. صاعقه‌ای دیگر فرود آمد لیک اثری از آتش نشد.

«با خود اندیشید که چوب که بسوزد، دیگر نمی‌سوزد.

پنبه‌ای که سوخت سیاه است.

پس رنگ‌ها مهم نیستند بلکه اخلاق است و ادب که می‌ماند. و این دو هیچ کدام نداشتند.»

سپس راه خویش گرفت و با گاومیش راهی شهر شد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.