پل‌های پشت سرت را خراب کن

وقتی فکر می‌کنم و می‌بینم که چقدر پرت از زندگی هستم، خنده‌ام می‌گیرد. اصلا بعضی اوقات باید توی خودت غرق بشی. همچین بری لابلای آتاشغالی وجودت اون تکه‌های بود گندو را بیابی.

و بعد آن‌ها را در آغوش بکشی. چون گاهی درون آن‌ها الماسی نهفته. درست مانند طلایی بین پهن‌های یک گاو. اینطور تصور می‌کنم که در بین کثافت‌ها یک طلایی گم کرده‌ام. پس باید بجویم چون دارایی مهمی از من است.

مهمتر اینکه کلی از من عمر و زمان گرفته و خواهد گرفت. پس یکبار برای همیشه این‌ها را باید پاک کرد. البته باز هم خواهد آمد ولی دیگر تلنبار نخواهد شد.

باید گوه‌هایی که درونمان است را پاک کنیم. اگر چیزی نبود باز هم سود است. از شر کلی گوه خلاص شده‌ایم. تازه با واررسی آن‌ها فهمیدیم چیزی داخلشان نبوده که بعدا حسرت بخوریم. فهمیدم گوه خالصن و دور ریختیم با خیال راحت.

این واررسی می‌دانید باعث خواهد شد که این قبح این تنبلی و این ترس بریزد. ترسی که ما را از رودررویی خودمان عقب نگه داشته.

بریز دور این لعنتی‌ را.

ترس از اینکه حالا شاید به درد بخورد. شاید برگردم دوباره آنجا و یا شاید‌های دیگر که مثل پل‌های نیمه خراب هستند. بسوزان.

لعنتی را بسوزان.

سان تزو در هنر جنگ قشنگ گفته، نیروها وقتی درجایی قرار بگیرند که راه پس و پیش ندارند خود به خود باهم متحد می‌شوند. چون می‌دانند مرگ در پیش است. همه هم دلی می‌کنند و تا آخرین قطره خون خواهند ایستاد.

ما هم باید خودمان را محدود کنیم. این پل‌های لعنتی این آت و آشغال‌های کهنه و هزاران مزخرفات و کثافت‌های دیگر را باید بریزیم دور. باید نیروها را جایی بگذاریم که فقط و فقط یک راه داشته باشند. یا بجنگند و یا کشته شوند.

آنگاه است که یک ارتش هم دل خواهیم داشت. از نیروی تفکر تا نیروی جسمی و اراده.

فقط کافیست در یک مسیر محدود شوند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.