دختر آفتاب

نامه‌ای به دختر آفتاب

تو ای دختر آفتاب که نور خویشتن به خانقاه فراموشی برده‌ای. آینه را کاش با خویشتن می‌بردی. برای یکبار هم که شده به آن خیره و با نورش جان می‌گرفتی.

زندگی کردن به امید دیگری همانقدر مذموم است که پنهان شدن از زندگی. امشب را صبح می‌کنی، فردا را بار دگر در خفای خویش پنهانی.

نمی‌دانی یک دنیا هر روز آماده‌است تا نورت را بگیرد. تو هربار که در خفا می‌روی به یک دنیا مدیون می‌شوی.

بیدار شو و سر از گریبان دربیاور که دنیای تو منتظر تابیدن است. منتظر زندگی یافتن از توست. و هربار که تو نمی‌تابی دنیایی را نومید می‌کنی و زندگی‌هایشان را می‌سوزانی.

بلند شو که نوبت درخشش توست.

من اینجا ایستاده‌ام و به مسیر می‌نگرم. گامی بر می‌دارم و تاریک است. می‌بینی؟ نور تو نه تنها دنیای خودت را زنده می‌کند که می‌تواند راه دیگران را روشن کند.

سر بیرون بیاور.

هربار که نمی‌تابی گام‌های ما کوتاه‌تر می‌شود. زندگی دنیایت برهم می‌ریزد و چه مسیری که بی‌تو سرد و متروک خواهد ماند. این تویی که باید بر آن بتابی و سبزه‌زارش کنی.

بگذار بتابی که تو از خدایی. بگذار زندگی ببخشی که تو الهه خدایی. تو عزیزتر از آنی که با ما همراه نشوی. حتی در دور دست، حتی در مسیری جدا. با همه تفاوت‌ها با همه مسیرهای جدا، غایت یک جاست. رفتن و حرکت کردن باهم نوید بخش است.

ما می‌توانیم چون ما هستم. نه من، نه تو، نه دیگری. جمع همیشه حرکت خواهد کرد. با مسیرهای متفاوت باز باهم هستیم.

بیدار شو که دنیایت سخت محتاج تابش توست.
بیدار شو که مسیر منتظر است تا گلزاری شود از نور تو.

می‌گذریم از تک تک این صحراها

می‌گذریم از بیابان‌ها

از شب‌ها

و ناله‌های نشدن

کافیست تا حرکت کرد

گام‌هایی یکی پس از دیگری سپری خواهند شد

و همین گام‌های به قدم‌های پرواز خواهند رسید

آری بیدار شو

منتظرت هستیم

بیدار شو و در مسیر گام بردار

بازگرد…

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.