لقمه در خون میزنی ای بیحیا زلف افشون بیرون بوَد تو را چه کار؟ طاقت زلفاش نداری، دیدن؟ یا بتانات گفتهاند تا بربکن هرچه شادی و جوانیست از وطن؟ گر زن و فرزند تو بندهٔ اهریمنند گر شب و روز در خفا اهل جفا با دشمنند گر خروج فرزند اهریمن خواب تو، شد فر وطن کشتن فرزند مردم را چه سود ای اهرمن؟ کفتار بر مسند شیر هم نشیند مسند را خاک و خل کند در هوای مستی خویش خانهها ویران کند مسند را گر شیری نشیند، نیست باک لیک کفتار نشینی مسند را، نیست باد کی تواند تا برآرد مسند، شیری ز کفتار پلید کی شنیدی تا بزاید سرگین، درّ و گوهر در زمین علیرضا شیاسی