کامپیوتر را روشن میکنم. اینبار برایم مهم نیست صدای جدیدی دارد یا همان قارقار قدیم است. سر درد عجیبی مغز مرا زمین فوتبال کرده. دور ذهنم فقط یک بند است، بندی نازک تا محتویاتش را نگه دارد. افکار، احساسات، خیال، تحلیلها و الخ. پسورد میخواهد، لعنتی چندیست به این لینوکس سر نزدهام، پسوردش را چه گذاشتهام؟
شانسی درست میزنم، دست کم الگوریتمهای ساخته ذهن مشوش من هنوز با دیدن چیزهایی مثل نام و تاریخ پسورد درست را پیدا میکند. خوشحال میشوم، با خودم میگویم باید رمز دوم کارتهای بانکی هم اینطور میساختند و مردم را آزار نمیدادند. حس شرلوک هلمز بودن به من دست میدهد.
صفحه لعنتی زیبا و کهنهطور دسکتاپ xfce لینوکس «دبیان» را میبینم و یاد نوجوانی میافتم.
یاد برنامههایی که مینوشتم و ذوق داشتم ولی در راه دیگری گام برداشتم. راه و ساختمان. نمیدانم چرا، نمیدانم درست بود یا نه. اصلا مگر فرقی هم میکند؟
یادم میافتد چقدر کار نکرده و راه نرفته دارم. شدهام آهنگ «یک دل میگه برو برو، یک دل..» نه هرچه نگاه میکنم و میجویم دل دیگری ندارم. از اول هم همین لامصب بوده. کهنه شده است اما همین است که هست. و من با همه داغانیاش دوستش دارم.
فایرفاکس را باز کردهام؛ چه میخواستم؟ یادم نمیآید. نگاهی به بالای صفحه میاندازم ساعت از دوازده شب هم گذشته است. به قول خیابانی «امروز دیگر فرداست» اه لعنتی حتی جملهاش را هم درست به خاطر ندارم.
سرم را عقب میآورم و دو دستم را روی دستههای صندلی میگذارم و میچرخم. سر گیجه را دوست دارم، مثل بچهها میشوم، گیج و خنگ در دنیایی دیگر.
از روی میر تحریر بطری آب را بر میدارم تا بنوشم اما چشمم به گلدانها میافتد، گلدان سیاه کوچک از من تشنهتر ست. میروم و کمی سر بطری را کج میکنم آب تا دم لبه آن میآید. برش میگردانم و دوباره کج میکنم. نمیدانم آیا گیاهان هم له له میزنند؟ آرام بیشتر کج میکنم و آب آرام جاری میشود. آخرین جرعه باقی مانده را به گلدان سیاهه میدهم.
افکار در سرم میچرخند، یکی از چپ یکی از راست. نمیدانم اصلا این افکار خفه هم میشوند؟ بالاخره ذهن متوقعم را خاموش میکنم. آخرش را میشنوم که میگوید «فقط دوست داشتم کمی صحبت میکرد کمی بیشتر و …». خفه!
بر میگردم سمت کامپیوتر، دستم را روی ماوس ولو میکنم، بگذار همانجا لم دهد. با خودم فکر میکنم «اصلا مهمه چی میخواستم؟ بیخیال به درک، ولش کن» فایرفاکس را میبندم. برایم مهم نیست که کارهایم بهم ریخته، حتی مهم نیست برنامه اجرایی باید تحویل دهم.
دیگر برایم مهم نیست بجای کسی که معروف است سریع کارها را تحویل میدهد و تعلل ندارد، بگویند مدیری که منتظر است یک کاری بشود تا کاری کند.
ماوس را کمی بازی میدهم میبرم گوشه سمت راست بالای دسکتاپ، روی اسمم «Ali Reza» کلیک میکنم و خاموش را میزنم.
ای بابا! تازه میفهمم فقط صدای قارقار قدیمش نیست. هاردش هم عمر خود را کردهاست، حوصله خواندن باقی «warnings» را ندارم.
از روی صندلی بلند میشوم، میدانم خودش خاموش میشود. مثل من که به درد خود میپیچم تا خاموش شوم. خودم را میاندازم روی تخت. تشک مرا تکان تکان میدهد. تنها دلخوشی باقی مانده همین نوستالژیهاست.
با خودم میگویم «من فقط توقع داشتم حرفی بزنیم نه…» «ولش کن دیگه مهم نیست» تکه کلام این روزهای من «مهم نیست».
پس چی مهم است؟ شاید من باید میگفتم، نمیدانم.
آماده خواب میشوم. فردایی هم هست.
فردا روز دیگریست. اما آیا من فرد دیگری هستم…
از خواب میپرم ساعت چهار صبح است. شاید فردایی نباشد…
بازتاب: تغییر مسیر زندگی: ۷ سختی اولیهٔ تغییر مسیر زندگی من - علیرضا شیاسی