خدا همهمان را بیامرزد که شاد و خرسند خاکمان کردند. نه آن خاکی که خدا بیامرزان سنتی را در بر میگرفت؛ دست کم آنجا گوری بود و آرامشی.
خدا همهٔ ما را بیامرزد که در اوج شادی خاک شدیم. در روزگار ابتدایی قرن ۲۱ که باید سرآغازی میبود برای بشریت، خاک شدیم. اینجا خاورمیانه است، میگویند ۲۵۰۰ سال تمدن دارد. چندیست که تمدن بیش از ۵۰۰۰ سال هم به ریشش بستهاند. فقط فراموش کردهاند که خاورمیانه ۲۵۰۰ یا همان هرچند هزار یا چند صد سال پیش، متمدن بوده است. اینجا ۲۵۰۰ سال پیش متمدن بوده است، آن هم با استانداردهای آن زمان. آری هر از چند گاهی تمدنی هم ساخته شده، ولی تاریخ گفته است که هر تمدنی برپا شد، جایی و تمدنی دیگر برخاک شد.
کسانی که به صورت سنتی خاک میشوند از یک پدیده طبیعی پیروی میکنند به اسم «مرگ»؛ حال این پدیده ممکن است علل مختلفی هم داشته باشد. یکی را با چکش میکشند دیگری را با مواد شیمیایی مسموم میکنند، شخصی هم به مرگ طبیعی جان میدهد. اما ما مردگان زندهایم، شاید هم زندگان مرده.
دوران شادی داشتیم، نمیدانم شاید شادی کاذبی بود اما هرچه بود در اوج شادی خاکمان کردند. به یکباره غبار خاکستری رنگی همه جا را فرا گرفت. روی صورتمان نشست، روی موها و روی دلهایمان. کم کم ما هم خاکستری شدیم. نمیدانم مردهایم یا زندهایم یا زنده به گور شدهایم، اما این غبار خاکستری دلهایمان را نیز همرنگش کرده و بدتر که ذهن و اندیشهمان را نیز به رنگ خود درآورده است.
راه میرویم، کسی کنارمان جان میدهد و ما هیچ به خیالمان نمیآید. نمیدانم از دیدمان دور است و نمیفهمیم یا خودمان را به نفهمی میزنیم. کودکی کمی آن طرفتر لباسی ندارد و شب گرسنه بین هیچها در رویا غرق میشود تا مگر صدای شکمش در دنیای خیال و آرزوها محو گردد. مادری خانهاش خراب میشود بیآنکه کسی ککش هم بگزد، کمی بعد مادر بیجان کنار فرزندان چشم از این دنیا فرو میبندد و برای ابدیت میخُسپد. پدری میان درختان سرسبز، خونِ دختر خویش را جاری میکند آن هم نه با تیر و تفنگ، که در آغوش خود آهسته آهسته گلویش را با داس میدرد و سر از تنش جدا میکند. نمیدانم جگر گوشهٔ آدمی مگر چیزی جز فرزندش است؟ چه بدتر که قانون از این بلایا حمایت میکند.
بهراستی ما کی به این قوانین «بله» گفتهایم و خود را به عقد آن در آوردهایم؟ کی انقدر بیرنگ و خنثی شدهایم؟ آنهم به قدری که نیمهٔ تاریکمان به کل رنگها چربیده است.
شما را نمیدانم در کجایید، اما اینجا که من هستم میگویند سیمان تهران غبار خاکستری را از جنوب شرقی تا شمال غربی میافشاند. عدهای دیگر دود ماشینهای سبک و سنگین و کارخانههای اطراف را دلیل اصلی میدانند. نمیدانم کدام سنگینتر است، ولی منِ مهندس سنگینی سیمان را در ششهایم احساس کردهام. برای همین میگویم نکند این خاکستری شدن روح و روان ما سیمانی باشد که بر روی ما نشسته و بتنی سنگین و بیاحساس از آنها ساخته است.
اما وقتی نگاه میکنم میبینم که دختر را در سرسبزی مطلق سر بریدهاند، مادر را زیر آسمان آبی با کوههای بر افراشته خاک کردهاند و کودکان را در خاک کویری با پاهای برهنه، به زیر گرفتهاند. پس دلیل آن سیمان نمیتواند باشد، حتی دود ماشینها و کارخانهها نیز دلیل آن نیست. ما همه دختران، کودکان، زنان، مردان، کارگران و همه آنها که نیازمند بودند را زیر گرفتهایم. از دیگر رد شدنها و زیرگرفتنهایمان نگویم که همینها در فلات ایران، برای کل تاریخ بشری درد است.
برای همین سیمان تهران را بیگناه مییابم. پس حقیقتا این غبار خاکستری که تا قلب و روح و روان ما نفوذ کرده از کجا آمده است؟
ما شاد بودیم، میخندیدیم دوران عالیای نبود اما همان هم غنیمت بود. ولی آنها کم کم ما را خاک کردند. خدا رحمتمان کند. زمانی را سپری کردهایم که برق زیاد میرفت و خاموشی پشت خاموشی اتفاق میآفتاد، با آنکه چراغ نفتی غنیمت بود اما دنیا آن زمان رنگی بود. حتی خاموشی هم نمیتوانست رنگها را ازبین ببرد. چراغ نفتی هم برای این بود که شبها بتوانیم رنگهای بیشتری را ببینیم و کنار یکدیگر دلگرم و شاد باشیم.
اما اکنون هزاران رنگ پخش کردهاند که همه خاکستریاند، حتی سبز و زرد و سرخشان هم خاکستریست. هزاران چراغ، شهرها را روشن کردهاند اما هزاران روستا در خاموشی آگاهی ما، جان سپردهاند. کودکانی که یک لقمه نان شبشان را در دل کویر جستجو میکنند؛ با پاهای برهنه و شکمهای گرسنه اما دلهای پر از جوانه، چشم به راه انسانیتی رنگین هستند. جوانههایی که اگر کمکی نیاید خشک و خاکستری خواهند شد.
شاید خاکمان کرده باشند. شاید شادیمان خاکستری گشته باشد اما من امید دارم به جوانههایی که در دلهایمان میرویند. همانهایی که پس از مدتی خشک میشوند؛ بیایید آنها را دیگر خشک نکنیم. بیاید جوانه را به نهال و نهال را به درختانی جوان تبدیل کنیم تا از کنار هم آمدن آنها دشت و جنگل پدید آیند.
درخشش رنگها، سبز و زرد و نارنجی زیر آسمان آبی بر روی خاک حاصلخیز، غیر ممکن نیست. فقط باید بار دیگر کنار هم باشیم با جوانههایمان، تا دشتی، بیشهای و جنگلی حاصلخیز بیافرینیم. آری بار دیگر خود را از عقد غبار خاکستری بیتفاوتی، از عقد دایم قوانین دردمند برهانیم.
من و تو در اینجا، ما در این فلات پهناور، مایی بزرگتر در خاورمیانه، آنهایی در غرب و دیگرانی در شرق تا در نهایت مایی بزرگ شکل گیرد از مردم؛ از ما.
آنگاه دیگر خدا همهمان را رحمت میکند که شاد و خرسند، نشاط و زندگی افشاندهایم و جاویدان گشتهایم.
باشد که انسان باشیم و انسانیت را گسترش دهیم.
علیرضا شیاسی
۲۸ اَمرداد ۱۳۹۹ خورشیدی – کره زمین، فلات ایران
(چهار میلیارد و پانصد و چهل و اندی میلیارد سال بعد از تولد کره زمین)