نقل است که حکیمی لامکان نزد حاکم شهر فراخوانده شد. چو داخل گشت حاکم فراخواندش که
«ای حکیم نقل است که عقل و دانشی غنی داری. لیکن با این همه دانایی در معاش فقیری و لامکان میگردی. گر مرا پندی دهی که گره از مشکلاتم رهاند تو با مال غنی سازم»
حکیم دستی بر ریش کشید نگاهی عاقل اندر سفیه به وی انداخت پاسخش داد:
«یا امیر، اگر من آنگونه که گویند غنی در عقل و فهم باشم، پس مرا چه نیاز به پاداش تو باشد. اگر مرا فقر بود پس نشان آن باشد که در عقل سفیهام. حال آنکه شما مرا فراخواندی تا پندی گیری لیکن ندانستی که عقل من همین باشد. پس تو نیز با پند من به همین من مبتلا گردی»
حاکم خوشش آمد و کیسهای پر ز سکه زر به او داد.
حکیم گفتش: «من که هیچ نگفتم تا لایق این پاداش باشم؟»
حاکم پاسخ دادش: «همان نگفتنت و عمل نکردنم همچو پیشگیری از بیماری وبا بود که نجاتم دادی. گویی که که مرا از برخورد با مبتلایی به وبا یا طاعون نجات دادی.»
حکیم تشکر کرد و برفت.
حاکم ضیافتی گرفت بهر آنکه به ره حکیم نپیوسته و عقل خویش به دستش نسپرده.