شعر

شعرهایی که گاهی به ذهن من حلول می‌کنند:)

مگر آنکه بشود مشک فشان، نفس باد صبا

تو رفتی و باران نبارید بار دگر با ناز و ادا اگر دریا اگر اقیانوس باشد این فاصله سرد   یاد تو می‌شکند، هرچه آن فاصله هست هرچه افتاده در اینجا هرچه مانده برایم هرچه باقیست به خاک رفتی و رفتن تو پاک نکرد حتی یک لحظه ز یاد خاطراتی که همینجا سر کوچه‌ی دل […]

مگر آنکه بشود مشک فشان، نفس باد صبا بیشتر بخوانید »

کودک هیچ کس

نه پدر، نه مادر رها تا ابدیت تنها آرزوهایش بی او مسیرش بی پایان و برای هرگز کودکی برای هیچ شانه‌هایش کانون درد دنیا سینه‌اش پر ز درد انسان و پاهایش ناتوان از حمل بار زباله گردی پاره مانده پارچه‌ای بر تن لباسش اندوه مردمکی در صورت چشمانش و خمیده لاکی کمرش زیر بار کار

کودک هیچ کس بیشتر بخوانید »