دسته: شعر
شعرهایی که گاهی به من پدیدار میشوند (:
-
گلها، دل و عقربهها
نکند برسد آن لحظه که باشند فقط عقربهها نکند شب بشود بیفردا بیسحر بیآفتاب نکند دل بلرزد و بیافتد تنها نکند چشم نبیند دل را نکند مانَد جا، آنسوی غبار دل خفته در رویای بهار نکند باز شود زخم دل نکند دانهای باشد آنجا نکند خونِ این دلِ خفته در غم شود آب حیات گلها…
نویسنده
-
مگر آنکه بشود مشک فشان، نفس باد صبا
تو رفتی و باران نبارید بار دگر با ناز و ادا اگر دریا اگر اقیانوس باشد این فاصله سرد یاد تو میشکند، هرچه آن فاصله هست هرچه افتاده در اینجا هرچه مانده برایم هرچه باقیست به خاک رفتی و رفتن تو پاک نکرد حتی یک لحظه ز یاد خاطراتی که همینجا سر کوچهی دل…
نویسنده
-
کودک هیچ کس
نه پدر، نه مادر رها تا ابدیت تنها آرزوهایش بی او مسیرش بی پایان و برای هرگز کودکی برای هیچ شانههایش کانون درد دنیا سینهاش پر ز درد انسان و پاهایش ناتوان از حمل بار زباله گردی پاره مانده پارچهای بر تن لباسش اندوه مردمکی در صورت چشمانش و خمیده لاکی کمرش زیر بار کار…
نویسنده