پرش به محتوا

شعر

شعرهایی که گاهی به ذهن من حلول می‌کنند:)

گل‌ها، دل و عقربه‌ها

گل‌ها، دل و عقربه‌ها

نکند برسد آن لحظه که باشند فقط عقربه‌ها نکند شب بشود بی‌فردا بی‌سحر بی‌آفتاب نکند دل بلرزد و بیافتد تنها نکند چشم نبیند دل را نکند مانَد جا، آنسوی غبار دل خفته در رویای بهار… ادامه »گل‌ها، دل و عقربه‌ها

مگر آنکه بشود مشک فشان، نفس باد صبا

تو رفتی و باران نبارید بار دگر با ناز و ادا اگر دریا اگر اقیانوس باشد این فاصله سرد   یاد تو می‌شکند، هرچه آن فاصله هست هرچه افتاده در اینجا هرچه مانده برایم هرچه… ادامه »مگر آنکه بشود مشک فشان، نفس باد صبا

کودک هیچ کس

نه پدر، نه مادر رها تا ابدیت تنها آرزوهایش بی او مسیرش بی پایان و برای هرگز کودکی برای هیچ شانه‌هایش کانون درد دنیا سینه‌اش پر ز درد انسان و پاهایش ناتوان از حمل بار… ادامه »کودک هیچ کس