حسن خسته بود | داستان کوتاه
حسن خسته بود. سر ظهر بود و نمیدانست چه کار کند. اصلا کارش را هم به سختی انجام میداد. باید با بزرگان ده حرف میزد. نمیدانست کجا برود. انگار کلا مسیر را فراموش کرده بود.… ادامه »حسن خسته بود | داستان کوتاه
چیزهایی که بداهه به ذهنم خطور کردهاند و شکلی شبیه به داستان دارند، آنها را معمولا به صورت چرک نویس اینجا منتشر میشوند.
حسن خسته بود. سر ظهر بود و نمیدانست چه کار کند. اصلا کارش را هم به سختی انجام میداد. باید با بزرگان ده حرف میزد. نمیدانست کجا برود. انگار کلا مسیر را فراموش کرده بود.… ادامه »حسن خسته بود | داستان کوتاه
دیوار کهن سال بود. بار روزگار او را به راست کج کرده بود. کنارش درخت انجیری پاجوش زده بود. درخت هر صبح که از خواب بیدار میشد به دیوار سلام میداد. دیوار هم با خوشحالی… ادامه »آن سوی دیوار کج کاهگلی | داستان کوتاه
«روانشناسی هرچه میخواهد بگوید. اصلا مگر میشود این روانشناسی لعنتی چیزی هم نگوید. هر سوراخ و سمبهای هم پیدا کنیم باز میگوید. فقط میگوید و میگوید و میگوید. یک بار هم شده سکوت کند. شخصیتت… ادامه »روانشناسی چرندیات و روانشناس | داستان کوتاه
تازه از تخم بیرون آمده بود. همه شبیه هم بودند. هزاران پوره جیرجیرک کنار هم. رنگهای زرد و قهوهای. کنار خاک سیاه و قهوهای. اولین بار طعم غذا را چشیدند. یک تکه سیب که از… ادامه »جیرجیرکی که دیگر جیرجیر نکرد | داستان کوتاه