برچسب: قصه

  • مردنی‌تر از همیشه | قصه

    آن روز، آخر کوچه، گربه سیاه همسایه رنجورتر از همیشه کز کرده بود. باران شدیدی می‌آمد و امانش را بریده بود. ماشین مشتی قربون هم که قربانش بروم کمک فنرهایش شکسته بودند. دقیقا شده بود لانه گربه‌های محل، اما اینبار جز گربه سیاهه هیچ کدامشان آنجا نبودند. کوچه پایینی یک خرابه داشت. بچه‌های محل‌های اطراف…

    خوانش بیشتر

  • پنبه و چوب و کنفسیوس | چرندنامه

    نقل است کنفسیوس را که سوار بر گاومیش خویش در کهنه رهی داخل شد. در ره به چوبی و پنبه‌ای برخورد و بحث آن دو را در بحث و جدل یافت. پنبه بر سفیدی و نرمی خویش می‌بالید و فخر می‌فروخت. چوب بر سفتی و سختی و رنگی خوش می‌بالید. چوب را پنبه گفت: «تو…

    خوانش بیشتر

  • ورق آس پیک

    همیشه بی‌حوصله بود. همیشه دعوا بود. عرق، ورق و زرورق پدرش به راه بود. آخرین ورق آس پیک بود. آب روی سنگ قبر ریخت. «خدا بیامرزت. چیزی که واسه ما نذاشتی. برا خودتم چیزی نبردی.» دستی در جیبش کرد. بسته ورق را دراورد. بین دستانش دو بار بر زد. ورقی بیرون کشید. پشت به خودش…

    خوانش بیشتر