پیر و دماغ و جوان، زرتی ریق رحمت سرکشیدن | چرندنامه
پیری را بود در راهی. گلی بدید. گل برچید و اندر خم کوچه بویی لایش کشید. گلبرگها پس افتاند. جوانی رهگذر حیران به تماشا بود. گفتش: «پیری! گر این دماغ است که میکِشد و میکُشد،… ادامه »پیر و دماغ و جوان، زرتی ریق رحمت سرکشیدن | چرندنامه