روایت شهر خاکستری من

می‌نگرم. به دیوار. به سقف. به پنجره. به پس از آن می‌نگرم. آسمان آبی نیست، دود است. خاکستری ست. بی‌روح و بی جان. آذر امسال کم دارد از پارسال. کم دارد صدای پرندگان، صدای گنجشکان صبح را. مرکز شهر است و من با صدای ترتر موتورها بی‌خواب‌تر می‌شوم. هوا گرفته درون آپارتمان را به بوی […]

روایت شهر خاکستری من بیشتر بخوانید »