قطار، ایستگاه، جسم سفید | داستان کوتاه (ترسناک)
صدای هو هوی قطار میآمد. صدای باران، صدای قطرات باران و بویش محیط را پر کرده بود. رضا مست بود. کسی در ایستگاه نبود. از قطار جا مانده بود. تاکسی تا ایستگاه بعدی آورده بودش.… ادامه »قطار، ایستگاه، جسم سفید | داستان کوتاه (ترسناک)