قطار، ایستگاه، جسم سفید | داستان کوتاه (ترسناک)
صدای هو هوی قطار میآمد. صدای باران، صدای قطرات باران و بویش محیط را پر کرده بود. رضا مست بود. کسی در ایستگاه نبود. از قطار جا مانده بود. تاکسی تا ایستگاه بعدی آورده بودش. میانبر. اینطور میتوانست سوار شود و تا تهران بیاید. حداقل ۹ ساعت راه داشت، گاهی به ۱۱ یا ۱۲ ساعت […]
قطار، ایستگاه، جسم سفید | داستان کوتاه (ترسناک) بیشتر بخوانید »