نکند برسد آن لحظه که باشند فقط عقربهها
نکند شب بشود بیفردا
بیسحر
بیآفتاب
نکند دل بلرزد و بیافتد تنها
نکند چشم نبیند دل را
نکند مانَد جا، آنسوی غبار
دل خفته در رویای بهار
نکند باز شود زخم دل
نکند دانهای باشد آنجا
نکند خونِ این دلِ خفته در غم
شود آب حیات گلها
نکند خیس خورد آن دانه
نکند باز شود او آنجا
نکند تا زند غنچهای ناز
باز شود غنچه ز خون
شود قرمز
رنگ دل
و کند رنگ باقی گلها را
نکند ماندم من
تنها
بیدل
در این سوی غبار
نکند پیدا کرد
دل
راه حق
نکند بودم من در غفلت
نکند دل ربودند از من
آن گلها
نکند جا ماندم
نکند دل رسید به فردا
نکند ماندم من
در خیال
با عقربهها
دیدگاهتان را بنویسید