داستان کاری من از وقتی شروع شد که اولین پولم رو توی کامپیوتر (خدمات کامپیوتر) به دست آوردم. درآمد ثابت و دایمی نبود گاهی یک پروژه یا آموزشی بهم میخورد و من انجام میدادم. اون موقع بچه بودم یعنی نوجوان بودم و خب عاشق تکنولوژی و کامپیوتر، تازه با لینوکس آشنا شده بودم و ذوق داشتم. یادم میاد ردهت رو اولین بار روی ۵ تا سیدی دیتالایف (Data life) گرفتم و روی پنتیوم سه که اگر درست یادم باشد ۸۰۰ مگاهرتز بود نصب کردم. همان نصب کردنش هم برای من لذت بخش بود فقط اصلا نمیدونستم باید چه کاری انجام بدم؛ درواقع فقط نصب بود.
دانشگاه عمران خواندم! نمیدانم چرا ولی یادم هست همیشه به ساختن علاقه داشتم و فکر میکردم که پول خوبی خواهد داشت و به آرزوهام میرسم (شاید تاثیر مشاورها و جو هم بود). ولی دریغ از اینکه این فکرها مال دهه ۷۰ بود نه منی که آخرای دهه ۸۰ وارد دانشگاه شده بودم. همان موقع هم درسم تمام نشده وارد بازار کار شدم و همین باعث شد کار سنگین اجرای عمرانی را تجربه کنم و دیرتر فارغ التحصیل شوم. تازه فهمیدم که مهندس عمران توی اجرا یعنی استرس و سختی با پول کم، پولی که شاید یک کارمند از ۸ صبح تا ۴ یا ۵ بعد از ظهر بدون مسئولیت خاصی میگرفت من از ۸ صبح تا هروقت خدا بخواد میگرفتم. تازه به جز سه چهار روز اول عید و گاهی تعطیلات خیلی خاص، همه روزها سرکار بودیم؛ بله جمعهها هم روز کاری بود و تفاوتی نمیکرد. جالب اینکه هرگز کامپیوتر به خصوص لینوکس و نرمافزارهای آزاد از من جدا نشدند و حتی سیدیهای جدید رو سفارش میدادم و دم کارگاه تحویل میگرفتم.
همان موقعها بود که علاقه پیدا کردم بتونم کار خودم را راهبندازم یا خودم کار کنم و حقیقتا مهندسی عمران خیلی به من کمک میکرد. چون همه کارها پروژهای بود، سرم کلاه میرفت بیمه نداشتم، سخت بود و پولم را هم دیر میدادند. پیمانکار جماعت هم دور از جون بعضیهاشون آدم حسابی داخلشان نادر است. خلاصه خیلی سعی میکردم پروژه بگیرم کار کنم ولی کسی به من کار نمیداد.
همین حین بود ترم یکی مانده به آخر که البته از ۸ ترم هم بیشتر شده بود درس اختیاری کارآفرینی را برداشتم. یادم نمیرود خانم دکتر محبوبه عبدالهی استاد ما بود و به نظرم بهترین درس دوره کارشناسی من بود. با اینکه من کم غیبت نداشتم ولی بیشتر مواقع سر این درس حاضر بودم. در نهایت این درس مرا با دنیای واقعی کارآفرینی نه صرفا یک کاری برای خودت داشته باشی، آشنا کرد.
همه اینها باعث شد انواع دورهها رو ببینم دنبالش توی اینترنت بگردم و بیشتر بدونم و معتاد بشم به دوره دیدن و کاری نکردن. تازه مهندس هم شده بودم و تا بوق سگ کار میکردم! یه جورایی ذهی خیال باطل بود.
آشنایی با مدیریت پروژه واقعی و کسبوکار
سرآغاز رهایی من از دورههای بیهوده، توی راهسازی رقم خورد جایی که ۵۰ هکتار زمین توی پردیس افتاد زیر دست من و البته پیمانکار اصلی و مدیرانش. خیلی سخت بود جایی که نه جاده هست نه آب و گاز و برق. هنوز خیلی از ساختمانها هم شروع به ساخت نکردن (فاز ۵ شهر جدید پردیس). خیلی چیزها یادگرفتم و توانستم بیش از ۱۰۰ نفر را مدیریت کنم که خیلی از آنها پیمانکار با کارگران و کارمندان خودشون بودند. در حقیقت مجبور بودم یاد بگیرم و گرنه توی چنین کارگاهی شما را میخورند (: آنجا تازه با مدیریت پروژه واقعی آشنا شدم از طرفی کتاب مبانی بازاریابی کاتلر را کامل خواندم. ترکیب میشدن این پروژه با بازاریابی که من را بیشتر به سمت کله شقی هول بدن. کتابهای مدیریتی درست را تازه پیدا کردم و خوندم. رفتم فروشندگی کنار کارم موفق نبودم و یکسری کارهای دیگر مثل ویزیتوری که بهش میگن بازاریابی توی ایران درحالی که چیز دیگریست!
بعد از راهسازی همین کتابها و تمرینها باعث شد تا در شرکت دوستم که زمانی هم استاد مکانیک خاک و مهندسی پی من بود، مدیر شوم. البته مدت زیادی دوام نیاورد چون باید میرفتم سربازی با اینکه ارشد هم قبول شده بودم ولی غیبت هم داشتم. توی اون شرکت خیلی چیزها یادگرفتم شرکت طرح و ساخت المان که زیرمجموعه شرکت دانایان (گروه مالی دانایان) بود. دوستم دانیال با اینکه اخلاق خاص خودش رو توی مدیریت داره و سختگیره ولی همیشه هوای من رو داشت و باعث شد مدیریت شرکت را تجربه کنم. به هرحال از اینجا هم جدا شدم و رفتم سربازی.
گشت و گذار
توی سربازی دست فروشی کردم، کارهای دکوراسیون کردم و یکسری خنزپنزکاریها. بعد از سربازی با دوستان سربازی یک کاری در حوزه مارکتینگ راه انداختیم که نشد و همینطوری من شروع کردم خودم کار کردن و کار گرفتن. کانون تبلیغاتی کار کردم و متاسفانه با آدم نا اهلی بعدش در حوزه محتوا شریک شدم که یک شبه ضرر سنگینی زد. آدمهای بزدل همیشه همینطورند. بعد کم کم کارهای مختلف در حوزه مارکتینگ و توسعه کسبوکار انجام دادم و بعد از چند سال دوباره برگشتم دانشگاه. کنار همه اینکارها کسبوکار هم راه انداختم که بهترینش ناژآرک بود و همچنان هست. چندین تلاش ناموفق داشتم و چندبار صفر شدم به هرحال دانش زیادی نداشتم و بیشتر کوچها و راهنماهایی که من داشتم معمولا حرف مفت زن بودند. اینها گذشت و کلی تجربه به من اضافه کرد و درنهایت ارشد قبول شدم و بعد از سالها برگشتم به درس و دانشگاه اما با اینبار با تجربیات مختلف و زیاد.
بازگشت به دانشگاه
دانشکده کارآفرینی دانشگاه تهران قبول شدم و کارآفرینی سازمانی خواندم. آنجا با مفاهیم کارهایی که کردم به خوبی آشنا شدم. اونجا حسابی روی نوآوری و کسبوکار به ویژه مدل کسبوکار کار کردم آن هم با طعم پایداری (Sustainability). در کنارش هم به مشاوره توسعه کسبوکار و نوآوری مدل کسبوکار مشغول بودم مثل الان. شرکتهای داخلی و دو تا شرکت خارجی هم به صورت ریموت مشاوره استراتژی و مدل کسبوکار دادم.
پایاننامه درباره شناسایی مکانیزمهای سازمانی و نوآوری مدل کسبوکار پایدار بود که توانستم ۱۲ مکانیزم و ۴ مقوله را در نوآوری مدل کسبوکار پایدار شناسایی کنم.
همچنین کتاب بازاریابی کارآفرینانه نوشته فیلیپ کاتلر و همکارانش را به فارسی ترجمه کردم به اسم «بازاریابی کارآفرینانه:فراتر از حرفهای گرایی به سوی خلاقیت، رهبری و پایداری». هرچند ۱۶ ماه تقریبا طول کشید تا انتشارات دانشگاه تهران چاپش کنه!
اکنون من
حالا هم که بیشتر به پژوهش، مشاوره و آموزش توسعه کسبوکار با طعم پایداری مشغولم و بیشتر در صنایع سنگین مثل ساختوساز فعالیت میکنم. از نظر گروهی هم در ناژآرک مشغولیم. حالا بیشتر وقتم را به کسبوکار و پژوهش و هنر میپردازم.
اینجا هم وبسایت شخصی من است. من این وبسایت را دو قسمت کلی کردم: در قسمت نخست شعرها، داستانها و روزمرگیهایم را منتشر میکنم و بیشتر شخصی است (وبلاگ). در بخش دوم چیزهایی را که یادگرفتم و یاد میگیرم در حوزه کسبوکار به ویژه تخصصی در نوآوری و ایجاد کسبوکار (+ طعم پایداری) منتشر میکنم.
شبکههای اجتماعی من