علیرضا شیاسی

من آرزومندم

من آرزومندم شاید رویایی در سر دارم شاید شاید بارانی در پی افکارم شاید شاید از آفرینش ناکامم شاید شاید افسار گسیخته در پی درمان دردی بی‌پایان حیرانم سرگردانی بی‌زادگاه، بی معشوق بی آفتاب، بی نور من آرزومندم   آرزویی دارم…

من آرزومندم بیشتر بخوانید »

وقتی اینترنت نیست

امروز هم اینترنت نبود. یعنی بود اما من دسترسی ندارم. الان ساعت ۱۱نیم شب و من مشکل اتصال دارم. وقتی اینترنت نیست، گویا آب نیست. غذا نیست. برق نیست. تنها یک چیز خاص دارد. نمی‌کشد. نبود اینترنت مرگ آفرین نیست. دست کم مثل برق است نباشد هم می‌توان زندگی کرد. نه مثل برق هم نیست.

وقتی اینترنت نیست بیشتر بخوانید »

پاسخ به چند سوال از کتاب کافه سوال |‌ چرندنامه

اینجا بگویم که این نوشته همانطور که از دسته‌بندیشان پیداست چیز جدیی نیست. بعد هم سوالات این کتاب فقط جنبه جالب بودن دارند. در کل به نظر من هم جالب نیستند. اما یک سری به آن بزنم جالب است. برخی را هم از زبان قُلی می‌نویسم. ۴۹. چه چیزی در زندگیتان بیش از همه حس

پاسخ به چند سوال از کتاب کافه سوال |‌ چرندنامه بیشتر بخوانید »

آیا استاندارد زندگی بالا برود کیفیت هم بالا می‌رود؟

نه. ربطی ندارد. اینکه استاندارد زندگی بالا برود ربطی به کیفیت ندارد. مثلا استانداردهای جدید: ماشین گرانتر پول بیشتر خانه بزرگتر پول پول پول بیشتر و بیشتر. استاندارد بیشتر داشتن (بهتر) فقط یک چارچوب اندازه‌گیری است. یعنی یک متریک به اسم استاندارد زندگی تعریف کرده‌ایم. البته که پول عالیست. هرکس بگوید پول بده… چیز است.

آیا استاندارد زندگی بالا برود کیفیت هم بالا می‌رود؟ بیشتر بخوانید »

کودک هیچ کس

نه پدر، نه مادر رها تا ابدیت تنها آرزوهایش بی او مسیرش بی پایان و برای هرگز کودکی برای هیچ شانه‌هایش کانون درد دنیا سینه‌اش پر ز درد انسان و پاهایش ناتوان از حمل بار زباله گردی پاره مانده پارچه‌ای بر تن لباسش اندوه مردمکی در صورت چشمانش و خمیده لاکی کمرش زیر بار کار

کودک هیچ کس بیشتر بخوانید »

غوک و شاهدخت پریان و تهران | چرندنامه

نقل است، روزی شاهدخت پریان سوار بر اسب از خیابان‌های تهران همی‌ می‌گذشت. خوشحال ز پنهان بودن از دیدگان می‌تاخت. لیک خبر نداشت که آهن غراضه‌های جدید قیمتی گشته و تیزتر از اسب پریان تندی روند. یاد تجریش در ۳۰۰ سال پیش اوفتاد و عزم راسخ پی پیمودن مسیر قدیم کرد. مسیر یافت ننمود و

غوک و شاهدخت پریان و تهران | چرندنامه بیشتر بخوانید »

پیر و دماغ و جوان، زرتی ریق رحمت سرکشیدن | چرندنامه

پیری را بود در راهی. گلی بدید. گل برچید و اندر خم کوچه بویی لایش کشید. گلبرگ‌ها پس افتاند. جوانی رهگذر حیران به تماشا بود. گفتش: «پیری! گر این دماغ است که می‌کِشد و می‌کُشد، وای به حال کش مکش ماتحتت.» پیر حرصی بخورد و دستی بر ریش کشید و نالان بر سر جوان نصایح

پیر و دماغ و جوان، زرتی ریق رحمت سرکشیدن | چرندنامه بیشتر بخوانید »

۲۸ سپتامبر شهر راکون

September 28th, Day light. The monsters have overtaken the city. Somehow, I’m still alive … یادش بخیر. بعد از دوران قارچ خور و سونیک بود. پلی استیشن. به قول ما سونی. اصلا ما ایرانی‌ها عادت داریم برند را با خود محصول یکی می‌کنیم. چقدر بازی‌ها. چقدر لذت بخش وقت تلف کردم. خوشبختانه هرگز کتاب خواندن

۲۸ سپتامبر شهر راکون بیشتر بخوانید »

یادداشتی درباره زمان

بازی با علم. E=mc^2 فرمول لعنتی. من بهش می‌گویم فرمول خیلی جواب دهنده. البته تئوری ریسمان خیلی جذابتره برای من. همین ابتدا بگویم من فیزیک نخوندم. اما فیزک دانان را دوست می‌دارم. اینجا هم قرار نیست هیچ چیز علمی بلغور کنم. پر از اشتباه است چون، تفکرات من است و داستان‌هایی درباره علم. می‌گویند انیشتین

یادداشتی درباره زمان بیشتر بخوانید »

قطار، ایستگاه، جسم سفید | داستان کوتاه (ترسناک)

صدای هو هوی قطار می‌آمد. صدای باران، صدای قطرات باران و بویش محیط را پر کرده بود. رضا مست بود. کسی در ایستگاه نبود. از قطار جا مانده بود. تاکسی تا ایستگاه بعدی آورده بودش. میانبر. اینطور می‌توانست سوار شود و تا تهران بیاید. حداقل ۹ ساعت راه داشت، گاهی به ۱۱ یا ۱۲ ساعت

قطار، ایستگاه، جسم سفید | داستان کوتاه (ترسناک) بیشتر بخوانید »