ماه: فروردین 1399
-
گلها، دل و عقربهها
نکند برسد آن لحظه که باشند فقط عقربهها نکند شب بشود بیفردا بیسحر بیآفتاب نکند دل بلرزد و بیافتد تنها نکند چشم نبیند دل را نکند مانَد جا، آنسوی غبار دل خفته در رویای بهار نکند باز شود زخم دل نکند دانهای باشد آنجا نکند خونِ این دلِ خفته در غم شود آب حیات گلها…
نویسنده
-
نامهای به دختر آفتاب
تو ای دختر آفتاب که نور خویشتن به خانقاه فراموشی بردهای. آینه را کاش با خویشتن میبردی. برای یکبار هم که شده به آن خیره و با نورش جان میگرفتی. زندگی کردن به امید دیگری همانقدر مذموم است که پنهان شدن از زندگی. امشب را صبح میکنی، فردا را بار دگر در خفای خویش پنهانی.…
نویسنده